روزی تورا از بخت بد در آفتابی دیدم
یخ کرد آن دریاچه ی گرم آب چشمانم
بی اعتنا خرما ی موها را به هم بافتی
تار شد روزم وختمی گرفتم بردل زارم
گفتم ای جانای زیبا رو نداری رحم
با خنده بردی از خویش هشیارم
با شیطنت یلدای موها را نشان دادی
بردی از بنیاد هرچه تاب و طاقت و آنم
گفت که تورا چاره دهدسلطان شیرازی
دیوان بگشادم و خواندم که رهی یابم
دیدم که طالع زردوخواجه اینچنین نالید
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
ZibaMatn.IR