سر بزنگاه اومدی ، درست به موقع ، درست لحظه ای که داشتم تو سکوتِ قلبم غرق میشدم و هیچ غریق نجاتی حتی نگاهی هم بهم نمینداخت ، بهترین زمانِ ممکن اومدی ، وقتی اومدی که چشمام از دردِ غم ، ازش خون میبارید ، قشنگ مثل بارون باریدی و تمومِ اشکامو تمومِ غم هامو ، تمومِ خاطراتِ تلخمو شستی و محوشون کردی ، دستاتو برای دوباره ایستادنم گرفتی جلو روم ، جلوی منی که از اعتماد تهی شده بودم ، جلوی منی که چشامو رو همه بسته بودم ، جلوی منی که تابِ هیچ اتفاقِ تازه ای رو نداشت ، اما اما وقتی از دستات به چشمات رسیدم ، قلبم چنان ریزشی رو به خودش دید که لحظه ای چشامو بستمو دستامو گذاشتم رو قلبم ، زمزمه وار لب زدم ؛ هیس ، یواش ... آره عزیزم ، تو زمانی اومدی که قلبم واسه تپیدنِ دوبارش فقط به معجزه نیاز داشت ، که تو شدی همون معجزه ... همون زندگیه دوباره که فکر میکردم باید معجزه ای بشه تا بشه که شده اره شد .... تو ، توی بهترین زمان ممکن اومدی
پناه خطیر
ZibaMatn.IR