همچو سنگ ساحلی با خشم دریا زیستم
هر نفس با حسرت دیدار فردا زیستم
اهتزاز پرچمی ماندم به بام انتظار
سال ها در تندباد دشت رویا زیستم
پشت باورهای شهرم جز خزان، خوفی نبود
برگ ریزانِ درونم را شکیبا زیستم
با جنونم قرن ها صحرا نیستانی نواخت
نشئه نشئه، پُر عطش، صحرا به صحرا زیستم
اینک از پشت قرونی منجمد برخاستم
گرچه می دانم بسی در فکر احیا زیستم
غافلم، آیا چه شد؟ فردا نیامد؟ یا گذشت؟
خود چه کردم؟ خواب ماندم؟ مُرده ام؟ یا زیستم؟
ارس آرامی
ZibaMatn.IR