عاقلی بودم که عشق آمد امانم را گرفت
بندبند جسم و جان و استخوانم را گرفت
لال گشتم تا که عشق آمد به ایوان دلم
در ازای این محبت او زبانم را گرفت
با اشاره من بدو گفتم که خوشحالم ولی!!
او بحالم گریه کرد، شوق نهانم را گرفت
کور و کر بودم نفهمیدم که عقلم را ربود
با جنون آمد سراغم، وای ایمانم را گرفت
من شدم کافر، پرستش کردم او را تا خدا
او خدایم گشت و از من آسمانم را گرفت
بر زبان راندم بگویم حرف دل را با کسی
او ز من غارت نمود شرح بیانم را گرفت
خواستم با او بگویم راز این قلب حزین
هجر آمد مهلت و وقت و زمانم را گرفت
ارس آرامی
ZibaMatn.IR