روزی اگر دختری داشته باشم ،
اجازه می دهم موهایش را بلند کُنَد و بریزدشان روی شانه هایش...
آنقدر در بغل می گیرمش،
و نوازش می کنم دستها و پاهایش را،
که دلش هرگز هوای آغوشِ هیچ غریبه ای را نداشته باشد ...
شانه ای از بلور می خرم برایش،
و تار به تارِ گیسوانش را می بافم،
تا دلش نگیرد از بی محلّیِ آدمهای یخ زده ...
یک روز صدایش می زنم رها ،
تا بداند دلش فقط باید برای خودش باشد...
برای خودش شور بزند...
روزِ دیگر نسترن و نرگس ،
تا بداند با یک گُل هم بهار می شود ،
تا زمستان راهِ قلبش را پیدا نکند ...
یک روز،
گندم می خوانمش تا بداند برکتِ خانه است، و اگر برود ،
همه اشتیاقِ مرا با خودش می بَرَد ...
یک روز سحر می شود،
تا یاد بگیرد پایانِ تمامِ شبها را در خودش بیابد نه در دستانِ دیگران ...
یک روز،
الهه و صنم می خوانمش،
تا همیشه بداند پرستیدنی ست...
یک روز خورشید است و یک شب مهتاب...
نیمه شب،
افسانه است و دست نیافتنی ....
صبح هم ،
عسل جان می خوانمش تا با شنیدنِ این اسم،
از دهانِ آن که قَدرش را نمی داند،
دست و پایش را گم نکند ...
پائیز که شد،
صدا می زنمش باران و حتماً می برَمش روی برگهای زرد و نارنجی،
که راه برود،
برقصد و ذوق کند از لحظه به لحظه زنده بودن هایش...
آنقدر می خوانَمَش بانو جان و خاتون جان،
که باور کُنَد دختر بودن، چقدر شیرین است.
اگر دوست داشتنِ خودت را بیشتر از همه دنیا بلد شده باشی...
تمامِ داستانهای هزار و یک شب را برایش می خوانم،
تا یادش بماند شهرزادِ قصّه گو بودن خوب است امّا فقط برای پادشاهی که دروازه ی سرزمینِ دلش را،
فقط برای همین یک شهربانو گشوده باشد...
روزی اگر دختری داشته باشم،
حتماً به او خواهم گفت که تا آدمش را پیدا نکرده،
قدرِ بهشتِ خانه اش را بداند ...
"حوّا شدن این روزها ،
تقاصِ عجیبی دارد ...."
آری....
من دخترم را "رها " صدا میزنم ....
ZibaMatn.IR