بشکست اگر دل من به نیاز و آرزویی
(سر خم مِی سلامت شکند اگر سبویی)
من اگر جفا و جوری ز تو دلربا بدیدم
گنهم نه آن چنان است که روَد به گفتگویی
دل من تو را نشانه، نگهم تو را شبانه
تو بخوان چه عاشقانه، اگرم کنی نکویی
بگذار بشکند دل، بگذار بگسلد تن
تو بمان عزیز دلبر که تو جاودان سبویی
غم جان و دل ندارم به سرم چو پا گذاری
بگذار تا ببندم به دل تو تار مویی
عجبم مدار ای دوست که نگار ما چه نیکوست
غم روی خوب دلبر ببرد چه آبرویی
سحری به باد گفتم که مرا سخن چنین است
بخروش و طعنه گفتا بنگر کدام سویی
تو به سوی یار آیی، یا که یار سویت آید
تو به هر قدم در آییی به همان قدم بپویی
ارس آرامی
ZibaMatn.IR