دلتنگم...
دیروز آمده بود، با یک شاخه گل و با همان لبخندی که عاشقش بودم...
گریه کرد و گفت دوستت دارم...
گفت دلتنگ من است و بی من نمی تواند نفس بکشد...
همان حرفهایی را زد که می دانستم از ته دل می گوید...
دلم برایش تنگ شده بود، حسرت در آغوش کشیدنش...
دلم برای تمام خاطراتی که داشتیم تنگ شده بود...
حسرت لحظاتی که می توانستیم از با هم بودن لذت ببریم...
با خداحافظی گریه کرد و رفت...
سنگ قبرم از اشکهایش خیس شده بود...
کاش زودتر میفهمید که گاهی چقدر زود دیر می شود...
ZibaMatn.IR