در کوچه های بن بستِ ناامیدی، خسته و درمانده، به دنبال راهی میگشتم تا بتوانم ادامه دهم!
پیرمردی را دیدم که فانوس بدست داشت! مقابلش ایستادم، و او ..... به من لبخند زد ! باران بارید و سیاهی غم از وجودم شسته شد!
انگار کسی سبدی پر از شاتوت های شسته شده به من هدیه داده است و من ..... همان لحظه از لذت خوردن و بوییدنش سیر نمی شدم ....
.
نوری دیدم !! به دنبالش رفتم!!!
جاده هموار بود، باز بود؟!
دویدم و به نور رسیدم، خواستمش
با تمام وجودم خواستمش که دیدم ، او ..... چندقدم جلوتر از من قدم می زد ، فانوسِ دستش پر نور بود، مثل روز، روشن شد ... راه !
.
هربار که از او دور میماندم، زمین میخوردم!
گاهی می گریستم!
گاهی می خندیدم ....
پیرمرد فانوس بدست، همیشه نگاهش به من بود
و من .....
به او ..... اعتماد کردم.
او خدا بود؟ یا فرشته ای نازل شده از سمت خدا؟؟!!
این روزها، او دوش به دوش من قدم بر می دارد
و من شدیدا وابسته نور، شدم !
این روزها، قبل از آنکه زمین بخورم زیر بازوانم را میگیرد ....
او کیست؟ آیا او .... خداست ؟!
که تنهایم نمی گذارد و ، همیشه هست! حتی اگر از او غافل باشم و نبینمش !
راستی، گاه گاهی باران میبارد در جاده زندگیم ! شسته میشوم از خاک ... از غم .... از ناحقی .... ووو
تشنه می شوم، چشمه ای میجوشاند ، می بینم... می ایستم... نوش جان می کنم و دوباره .... بر می خیزم !
دیگر نمی ترسم از تاریکی، از گم شدن، از زمین خوردن ، از گرسنگی ... او هست... دوش به دوش من راه می رود و من ..... او را برای تک تک لحظات زندگیم می خواهم.
او .... بی شک .... خداست
یا حق
@elahe fakhteh . پ.ن : با خدا قدم بردار
.
پ.ن : با خدا قدم بردار
پ.ن : فقط خداست که دلت رو نمیشکنه اگر صادق باشه در باورت !
پ.ن : تا بوده همین بوده، شاید دردها یکی نباشه ولی جنس درد مشترکِ بین همه جان داران ، بخاطر همین مشترک بودنِ که همدیگر رو می فهمیم حتی اگر ... زبانِ هم رو نفهمیم .
پ.ن : حق یارتان، نور خدا آرامش وجودتان 😌💚
خدایا شکرت
ZibaMatn.IR