شاید به نظرت من دیوونم، ولۍ هنوزم روۍ حرفِۍ ڪه بهت زدم و ڪلۍ بهم خندیدۍ هستم؛ دست هاۍ من آفریده شدن تا توی دست هاۍ تو قفل بشن و بهت حس امنیت بدن و انگشت هاۍ من آفریده شدن تا بعد از ڪابوس هاۍ نصفه شَبِت، اشڪ هاۍ تورو پاڪ کنن!
میتونۍ هرطورۍ ڪه میخواۍ بهش فڪر کنۍ، اما، من به عنوانِ نگهبانِ تو آفریده شدم!
دیالوگ رمان : نگهبانِ تو
نویسنده : نگار عارف
ZibaMatn.IR