زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
4.7 امتیاز از 12 رای

دلنوشته:
انگار وسط دریایی متولد می شویم و تا کودکیم، دریا تا زیر زانوهامان است و هرچه بزرگتر می شویم، آب بالاتر می آید و حالا ما یک مشت آدمِ بزرگیم که هر کدام داریم در دریای مشغله های خودمان دست و پا می زنیم.
نه قضاوت کنیم نه آزار برسانیم و نه توقعی داشته باشیم، هرکس درگیر دغدغه هایی ست که فقط خودش می داند. هرکس نگران موج های بلندی ست که جهان خودش را از هم می پاشد و هرکس در گریز از کوسه هایی که دنیای خودش را محاصره کرده .

دلم می خواست برگردم به همان عصر تابستانی که داشتم توی حیاط و زیر درخت، با حلزون ها بازی می کردم و باران می بارید و من نگران هیچ چیز نبودم. به همان عصر پنجشنبه که جوجه ام را توی باغچه خاک کرده بودم و داشتم با تکه ای از چادر مامان و چند تا گل پرپر، برایش مزار می ساختم. به همان بعد از ظهر آفتابی که با بچه های همسایه توی کوچه بازی می کردیم و داشتم ادای رفتن در می آوردم و برای ماندنم شرطِ گرفتنِ تمام خوراکی هایشان را می گذاشتم. به همان صبحی که انار دانه کرده بودم و زودتر از همه بیدار شده بودم تا آتاری بازی کنم. به همان صبح زودی که مادربزرگ، حیاط را آب پاشی کرده بود و گنجشک ها دسته جمعی و یا کریم ها یکی یکی آواز می خواندند و من از سردی اول صبح، دست به سینه نشسته بودم لبه ی ایوان و داشتم فکر می کردم چرا هیچ کس بیدار نیست تا با من بازی کند! به همان اواخر خردادی که با چشمانی پف آلود، کارنامه ام را گرفته بودم و از تماشای چندتا بیست کنار هم، ته دلم هزار تا پروانه می رقصید.
دلم می خواست برگردم به روزهایی که همه چیز خوب بود و من هیچ ایده ای از مشکلات و دغدغه های بی شمار در ذهنم نداشتم و طلوع آفتاب، پیام آورِ یک روز جدید برای بازی کردن و افتتاح قله های تازه ی بی پروایی و شیطنت بود.

...Saeideh...
ZibaMatn.IR

دلنوشته های سوگند.... ارسال شده توسط
دلنوشته های سوگند....


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید


انتشار متن در زیبامتن