پاییز آمده دخترکی با موهای زرد و نارنجی با پیراهنی به رنگ غم کوله باری پر از سرما و جمعه های دلگیر آن گوشه تنها نشسته است وسط جنگل ویولن را بر سر شانه اش گذاشت ساز را نواخت
بسیار باران برای دل های خسته
بسیار باران برای چشم های گریان
درخت ها بخواب روید
برگ ها از شاخه ها جدا شوید
ابرها به گریه افتادند برگ ها خسته از درختان از شاخه جدا شدند
درختان خسته به خواب رفتند به دخترک گفتم تورا دوست ندارم مهرت که به من نرسید آبانت هم که بد گذشت آذرت را میخواهی چگونه پشت سر بگذارم؟
غم چشمانش سحر انگیز بود سوزناک نواخت با لحنی آرام در جوابم گفت:
بگذران با درد بگذران
بگذران بدون عزیزان
بگذار بگذرد این سرما
می گذرد خیلی زود این دردها.
ZibaMatn.IR