صبح است
و آفتاب
لبخند می زند
بار دیگر به قامت بلند آرزوهایم
و من
دوباره
تو را بی اختیار آرزو می کنم
با تمام دلتنگی هایم
افسوس
که باز هم نیامدی
و چشمانم خیره به راه آمدنت
می شمارند
ثانیه های خسته از دویدن را
به کدامین جُرم
باید آغاز کنم روزم را
و نگاهم
خیس از نیامدنت باشد
دلتنگم
بیا ای آفتاب روشنا
تا تن پوش سیاه واژگانم
سپید شوند چون شکوفه های بهاری
از شوق حضورت
-بادصبا
ZibaMatn.IR