گفتی از طعم شراب و، چقدَر خواست دلم
از چه ترسید؟ ننوشیده، که برخاست دلم
بعد از آن روز که از کوچه معشوقه تو
رد شدم، هر شب و هر روز خطر خواست دلم
سال ها می گذرد، باز همین امروز است
شبی از دکه لبهات شکر خواست دلم
شادمان آمده ای، رقص کنان، جام به دست
جمع گشتند صنایع، که هنر خواست دلم
فصل آخر شد و بستند نفس هایم را
از دم عیسویت باز اثر خواست دلم
ZibaMatn.IR