حسرت قلّه و سنگینی این پیکرها
باز هم وسوسه کردید مرا خنجرها
طاقت زخم ندارم من وهم آلوده
با دلی خون شده در وادی این باورها
تشنه ام تشنه تر از فصل عطشکامیها
آه ای چشمه ی پنهان شده در بسترها
آنقدر پشت در بسته ی غربت ماندم
که ندارند دگر روی گشودن درها
خواستم باز کنم بغض پریشانی را
ناگهان سنگ شدم در دل این دفترها
آتش عشق مگر بال مرا بگشاید
رو به اقلیم سبکبالی خاکسترها
ZibaMatn.IR