تو را کسی که شد آیینه دار ، می فهمد
کسی که می کِشد از خود کنار می فهمد
نه هرکه از مِی و میخانه دَم زَنَد ،تنها
شراب را چشمانِ خُمار می فهمد
تویی که لحظه به لحظه دلت تَرک خورده ست!
سکوتِ خونینت را ، اَنار می فهمد
نه کوهسار نه دریا، قبول باید کرد
کویرِ هجرت را، جویبار می فهمد
به یاد حضرت معشوق، سرفرازی را-
-سری که رفت به بالای دار می فهمد
حریفِ تو شبِ طوفانِ سرنوشت نشد
درختِ صبحِ تورا، ریشه دار می فهمد
مباش چشم به راهِ خزان و باور کن
تو را شکوفه شکوفه بهار می فهمد
عبورِ گمشده ی جاده های مِه زده را
نگاهِ پنجره ی انتظار می فهمد
پُر است حنجره ات از گلایه، بی تردید
فقط زبانِ دلت را، سه تار می فهمد.
رضا حدادیان
ZibaMatn.IR