دوشنبه , ۱۹ آذر ۱۴۰۳
آوار شد روی سرم سقف جهان انگاربا دیدن دست تو در دست کسی دیگر.رضاحدادیان ۱۴۰۳/۷/۷...
تعویض تنگ ماهیان چیزیست مانند نقل مکان از محبسی به محبسی دیگررضاحدادیان ۱۴۰۳/۷/۷...
دست ار سرم بردار، ای عقل بلا تکلیفبا من مگو از جنگ و از آتش بسی دیگر!رضاحدادیان ۱۴۰۳/۷/۷...
پاییز در راه است و از آغوش گندم زارچیزی نخواهد ماند،جز خار و خسی دیگررضاحدادیان ۱۴۰۳/۷/۷...
افتاده در چشمان تو عکس کسی دیگرحیرانی آئینه ی دلواپسی دیگررضاحدادیان۱۴۰۳/۷/۷...
یافت پایان شعر من هرچند، امّا تا اَبَدبا دلم پایان ندارد گفتگوی پنجرهرضاحدادیان ۱۴۰۳/۷/۷...
می شود پَسکوچه ی پاییز از آواز پُرمی زند پَر تا نسیمی از گلوی پنجرهرضاحدادیان ۱۴۰۳/۷/۷...
بس که مِی نوشیده از چشمانِ مستِ آینهتکیه بر دیوار دارد ،ماهروی پنجرهرضاحدادیان ۱۴۰۳/۷/۷...
نیمه شب، برده به سمتِ آسمان دستِ قنوتتا اجابت گردد آخر آرزوی پنجرهرضاحدادیان ۱۴۰۳/۷/۷...
تا گره وا می شود از گیسوی بانوی بادمی شود آغاز، شرحِ مو به موی پنجرهرضاحدادیان۱۴۰۳/۷/۷...
در نگاهم چشمه ی خورشید دارم، سالهاستپر شده از آفتابِ من ،سبوی پنجره رضاحدادیان ۱۴۰۳/۷/۷...
غنچه،غنچه پشت شیشه مانده گلدانِ دلمخنده های او گرفته رنگ و بوی پنجرهرضاحدادیان ۱۴۰۳/۷/۷...
اَبر آهِ من شبیه پرده روی پنجره نقش بسته تا نریزد آبروی پنجرهرضاحدادیان ۱۴۰۳/۷/۷...
باید قبول کرد که پای همین غزلخالِ لبِ تو نقطه ی پایان گذاشته سترضاحدادیان۱۴۰۳/۹/۷...
شاید که بوی پیرهنت را شنیده استباد این چنین که سربه بیابان گذاشته سترضاحدادیان ۱۴۰۳/۹/۷...
در استکانِ غنچه، عروسِ خیالِ منچایی برای حضرتِ مهمان گذاشته سترضاحدادیان۱۴۰۳/۹/۷...
با شال و با کلاه زمستانی اش، درختسرروی شانه های خیابان گذاشته سترضاحدادیان ۱۴۰۳/۹/۷...
تا عابرِ غروب،دلش وا شود دمیعمریست پشت پنجره گلدان گذاشته سترضاحدادیان ۱۴۰۳/۹/۷...
یکباره تا به دام بیفتد غزالِ دلبر چانه ی تو چاهِ زنخدان گذاشته سترضاحدادیان ۱۴۰۳/۹/۷...
تقدیر، گِرد چشم تو مژگان گذاشته ستپرچین گذاشته ست، نگهبان گذاشته سترضاحدادیان ۱۴۰۳/۹/۷...
باید پُراز آواز کُنم حنجره ها راآیینه ی اعجاز کنم منظره ها راتقویِم دلم باز ورق خورده و بایدبا دیدنِ تو زنده کُنم خاطره ها راگیسوی پریشانِ تو ای دخترِ مهتاب!بَر هم زده قانونِ شبِ دلهره ها راانگار نهاده ست کسی حلقه به حلقهدر مویِ شکن در شکنت دایره ها راهر بار که لبریزِ معمّا شده ذهنموا کرده سر انگشتِ خیالت، گره ها راشعراز لبِ تو می چکد انگار دمادمپُر کرده غزلخوانی تو، کُنگره ها راتا پَر نکشد عطر تو از خانه ام، ا...
تا پَر نکشد عطر تو از خانه ام، ای گُل!باید که ببندم همه ی پنجره ها رارضاحدادیان ۱۴۰۳/۶/۱...
شعراز لبِ تو می چکد انگار دمادمپُر کرده غزلخوانی تو، کُنگره ها رارضاحدادیان ۱۴۰۳/۶/۱...
هر بار که لبریزِ معمّا شده ذهنموا کرده سر انگشتِ خیالت، گره ها رارضاحدادیان ۱۴۰۳/۶/۱...
انگار نهاده ست کسی حلقه به حلقهدر مویِ شکن در شکنت دایره ها رارضاحدادیان ۱۴۰۳/۶/۱...
گیسوی پریشانِ تو ای دخترِ مهتاب!بَر هم زده قانونِ شبِ دلهره ها رارضاحدادیان ۱۴۰۳/۶/۱...
تقویِم دلم باز ورق خورده و بایدبا دیدنِ تو زنده کُنم خاطره ها رارضاحدادیان ۱۴۰۳/۶/۱...
باید پُراز آواز کُنم حنجره ها راآیینه ی اعجاز کنم منظره ها رارضاحدادیان ۱۴۰۳/۶/۱...
نمانده زیر و بمی در صدای او ،انگاردل و دماغ ندارد سه تارِ من دیگر.رضاحدادیان ۱۴۰۳/۵/۱۵...
وَ شاخه شاخه پُر از میوه ی غروب شده ست درختِ پنجره ی انتظارِ من دیگر رضاحدادیان ۱۴۰۳/۵/۱۵...
ورق ورق شده در دستهای کولیِ بادشناسنامه ی ایل و تبارِ من دیگررضاحدادیان ۱۴۰۳/۵/۱۵...
کشیده چادرِ اندوه بر سرش تقویمگرفته رنگِ عزا روزگارِ من دیگررضاحدادیان ۱۴۰۳/۵/۱۵...
شده ست خالی از آوازِ دخترِخورشیدگلوی آینه ی بی غبارِ من دیگررضاحدادیان ۱۴۰۳/۵/۱۵...
وَ نیستی تو و خمیازه می کشد یک ریزدهانِ ساعتِ شماطه دارِ من دیگررضاحدادیان ۱۴۰۳/۵/۱۵...
شبیه دسته گُلی بر مزارِ من دیگرگرفته دست به زانو ، بهارِ من دیگررضاحدادیان ۱۴۰۳/۵/۱۵...
پروانه ی خورشید هم دور تو می گرددشاید که آورده ست، رو به مذهبی تازه.رضاحدادیان ۱۴۰۳/۴/۲۰...
تا می کنم هر بار چشمت را مرور، انگارگل می کند روی لبانم، مطلبی تازهرضاحدادیان ۱۴۰۳/۴/۲۰...
از دفتر آتشفشانِ حرفهای توجاریست در رگهای شعر من، تبی تازهرضاحدادیان ۱۴۰۳/۴/۲۰...
تا کی عطش می نوشی از دستِ کویرِ آهباید کُنی از چشمه ی باران، لبی تازهرضاحدادیان ۱۴۰۳/۴/۲۰...
افتاد تا گیسوی تو در دستهای باددل ماند و اوضاعِ قمر در عقربی تازهرضاحدادیان ۱۴۰۳/۴/۲۰...
هرچند در من ریشه کرده یأس ، امّا بازلبریزم از اعجاز یارب یاربی تازه رضاحدادیان ۱۴۰۳/۴/۲۰...
در دامن صحرا شکفته، کوکبی تازهبیرون زده از خانه، مهتابِ شبی تازهرضا حدادیان ۱۴۰۳/۴/۲۰...
باید که بسپاری به دستِ کولی بادای تک درخت سوخته! خاکسترت را.رضاحدادیان ۱۴۰۳/۴/۱...
ذهنِ زمین، خالیست از اعجازِ پروازلبریز کُن از آسمان ، بال و پرت را!رضاحدادیان ۱۴۰۳/۴/۱...
بردار با دستِ نسیم آجر به آجردیوارهای اَبری دور وبرت را!رضاحدادیان...
حالا که هستی ساکن میخانه ی صبحاز خُمره ی خورشید، پُر کن ساغرت را!رضاحدادیان...
بااین زبانِ سرخ، ای دل! حتم دارمبرباد خواهی داد آخر سر ، سرت رارضاحدادیان ۱۴۰۳/۴/۱...
بگذار چشمم ماهِ کامل را ببیندپنهان مکن در پرده نیمِ دیگرت را!رضاحدادیان ۱۴۰۳/۴/۱...
تا کِی به آتش می کشانی دفترت را؟ گلبرگهای کوچه باغِ باورت رارضاحدادیان...
زنجیر می فهمد دلِ دیوانه اش راعصیانِ جانِ با جهان بیگانه اش رابا اوّلین جرعه دلِ من پَر زد ، انگارپُر می کُند از آسمان پیمانه اش راپیچ و خمی که ریخته در گیسوانشغرقِ معّما کرده ذهنِ شانه اش رابا خشت خشتِ قلعه ی پوسیده ی آهآباد کرده کلبه ی ویرانه اش رااز مستی عطر نگاهش، عابرِ بادعمریست گم کرده ست راهِ خانه اش را .رضاحدادیان...