عاشق سیب سرخ بود.
یادمه اولین باری که رفتم جلو خونشون، یه کیسه ی کاغذی دستم گرفتم پر از سیب های سرخی که از مش رحمان خریده بودم.
مش رحمان میوه فروش چهارتا خیابون اون طرف تر از خونشون بود.
یه پیرمرد دوست داشتنی که همش روزنامه می خوند و همیشه ی خدا هم عینکشو تا روی دماغش جلو می کشید.
یه بار ازم پرسید:
-تو این همه سیب سرخ می خوای چی کار؟
خندیدم گفتم:
-سیب سرخ؟ راستش...
بعدش هم موندم چی بگم بهش، زبونم قفل شد و گونه هام سرخ.
پیرمرد بیچاره عینکشو جلوتر کشید و گفت:
-باشه باشه، خودم فهمیدم پسرم!
بعدش هم سیب ها رو با دقت تر جدا کرد تا مبادا یکیش خراب و کرم خورده باشه.
معصوم؟
نمی دونم چه حکایتیه؛ اما هر وقت چشمات رو می بینم یاد اولین روزی می افتم که برات سیب سرخ خریدم.
تو هم یادته؟
یادته یدونه از سیب ها رو تو دستت گرفتی، بو کردی و بهم پس دادی؟
یادته اون یدونه سیب رو جدا گذاشتم؟ هنوز هم دارمشا...
کجا گذاشتمش؟
خیالت راحت زن، جاش امنه!
تو خونمونه، رو طاقچه، جلوی عکست...
جلوی همون عکسی که حالا یازده ساله تنها یادگاری از تو واسه خونمونه، همون عکسی که به عشق دیدنش صبح ها بیدار می شم و شب ها بی خواب، همون عکسی که یه رمان گوشه ی سمت راستش خورده...
یه رمان مشکی با یه سیبِ سرخ که یازده ساله پلاسیده شده!
✍️علیرضا سکاکی
ZibaMatn.IR