خسته ام من خسته، دیگر به تَنَم جانی ندارم
گوشه ای اُفتاده ام گویا که دورانی ندارم
خشت خشت قلب خود را با غمی پوشانده ام
بیمِ ریزش من ندارم، شهرِ سامانی ندارم
حُرم سینه آخرش دانم زَنَد دل را به آتش
تَرسِ من از جان نَباشد، چون که جانانی ندارم
«دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور»
حافظا دائم خورم غم، حالِ یکسانی ندارم
زَخمِ دیرینه به جان دارم که هر شب می شود باز
این چه زَخمیست که آن را هیچ درمانی ندارم
برگ و باری نیست دیگر، جان به شِکوه آمده است
بلبل شوقم برو، حالا که بستانی ندارم
رهروانت تا ابد زخمِ تو را بوسه زَنَند
اندکی عرفان به خود گو من که پایانی ندارم
سید عرفان جوکار جمالی
ZibaMatn.IR