دلم
آفتاب تموز است
سوزنده و داغ
که به آتش کشیده
عشقت
خرمنِ وجودم را
و اشک
مدام مرا
به خود می خواند
افسوس
نیستی که ببینی
چشمانِ همیشه منتظرم
چون کهنه زخمی
سَر باز کرده
از این همه غم و اندوه
دلم
پریشان است
پریشان تر از گیسوانِ باد
گویی
لبخندم را
بلعیده است
سکوتی تبدار
بشنو
به گوش می رسد
صدایِ قدم هایِ تنهایی ام
در کوچه های خالی از نبودنت
بادصبا
ZibaMatn.IR