درحالت خلسه ی فکر و تنش و اضطراب، با پاهای برهنه بر خاک مرطوب که خزه های نرم و مخملی زینت بخش آن است گام برمی دارد ، چشمانش را به آسمان نیمه ابری که از لابه لای شاخ و برگ درختان تنومند و سر به فلک کشیده تلاش برای خودنمایی میکند ، می دوزد. دستان درختان سایبانی برای صورت زمین ساخته اند و مانع از برخورد پرتو های بی قرار و گرم خورشید می شوند.
بی وزن بی وزن است. دیگر خبری از آن درد و رنجِ عذاب آور نیست.
درهمان هنگام که نسیم از بین موهای پریشانش عبور و افکارش را از دلتنگی ها میرهاند و دامان سفید و حریری اش را مواج میکند، تنها صدایی که در سرش می پیچد همان صدای گرم و آشناست.
او باید برای شروع سفر دور و درازش از تنها دلدارش دل می کَند.
اما دلکندن کاری بود بسی دشوار! دلکندن از کسی که نگاهش قرارگاه دل بی قرارش بود. همانی که با نوای آرام خود لالایی شب بیداری هایش بود. همان که قلب بزرگش گنجینه تمام مهربانی ها و لطافت های عالم بود و با کلید لبخندش ، تماما خرج او میشد. آری ! همان کسی که می دانست چه موقع چراغ قلب نمور و ساکت قلبش را روشن سازد.
غرق در امواج بی ملاحظه ی دلتنگی ، متوجه نوری که صورتش را نوازش میکرد نشد!
پای نحیفش زمین را حس نمیکرد، گویی از زمین ارتفاع گرفته و با نسیم رهسپار شده بود. تمام شاخ و برگ سبز درختان از سر راهش کنار میرفتند. آن نورعظیم و بی نظیر ، جسم خسته از دنیای کوچکش را در آغوش می کشید .قلب نحیفش گرمای عجیبی گرفت. در همان خلأ درد و ناراحتی ، با حالت بی وزنی که به سمت بالا کشیده میشد و خود را به دست نسیم سپرده بود، گرمایی که روحش را جلا میداد اورا در دوراهی رفتن یا مقاومت کردن و باز گشتن قرار می داد... چندی نگذشت که گرما تمام وجودش را فرا گرفت.ناخود آگاه چشمانش بسته شد و به فضایی تاریک و سرد پرتاب شد...
ادامه دارد...
ZibaMatn.IR