زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 1 رای

لب ساحل نشستن عجیب آرامش دارد...
عجیب حس آرامشش عجین میشود با تک تک تاروپود وجودمان..
قدم زدن در طول ساحل گویی طول خاطرات را همینطوووور دراز تر میکند..
چرا وقتی در طول ساحل قدم میزنی خاطرات طولانی تر میشوند؟
هرچه خواستم فکر نکنم نشد..
هرقدر قدم زدم خاطرات طولانی تر شد..
ایستادم..
رو به دریا قدم زدم..
کفش هایم را گوشه ای گذاشته بودم و شن و ماسه ها زیر پاهایم غلت میخوردند و در خود جمع میشدند..
موج، آب را به پاهایم رساند..
سرد بودم و سردتر شدم...
قدم دیگری برداشتم..
ت را دیدم میان آب..
رو به روی من بودی و ایستاده در آب،
ت دست تکان می دادی و باد و موج، موهایت را...
لبخند زدم و قدمی دیگر برداشتم،
موجی بلند تر آمد..
تکان شدیدی به ت داد و..
بلعید تمام وجودت را آب بی رحم..
موج مرا به ساحل پرت کرد و ت را به دریا..
دستت را کمی دورتر دیدم ک بالای آب آورده ای...
گویی نشان میدهی من اینجا هستم.
نمیدانم چرا؟!
گویی شیشه ای بود میان ساحل و آن جا که ت بودی..
نمیشد..
بازمیگشتم باز هم به ساحل..
هرچه بود و هرچه شد..
آمدم..
اما نبودی!!
هرچه گشتم نبودی!!
ساحل آرام گرفت
باز هم نبودی
عده ای در ساحل بودند و مرا سردرگم و سرگردان دیدند و هرچه میگفتم ت در آب بودی انکار میکردند بودن ت را..
حتی من،
میخواستم جای کفش هایمان را هم نشانشان دهم..
کفش های خودم را همانجا گذاشته بودم و ت کنار سنگی بزرگ
اما
سنگ بود
ولی کفشی نبود!
یاد کیفت افتادم
کیف را کنار زیرانداز گذاشته بودی
اما
زیرانداز بود و وسایل من هم بود اما..
چرا هیچ از ت نبود؟
پیرزنی نزدیکم شد
آشنا بود انگار..
من با عجز نشسته بودم و هرچه میگفتم باز هم رد میشد..
بودن ت رد میشد.....
پیرزن کنارم زانو زد..
لبخندی زد و گفت:
هنوز پیداش نکردی جوون؟؟؟
سه ساله میای و میری ولی هنوز پیدا نشده؟؟

و من بودم و موج عظیمی از واقعیت که مرا در خود غرق کرد...
اما..
گویی مرا از عمق دریا به ساحل راند..
در عمق آب بودن مانند خواب است نه؟؟؟
کاش بدون درد به خواب رفته باشد..
کابوس ک نمیبیند؟؟ نه؟؟
کاش به راحتی استراحت کند..
من کابوس میبینم حتی در بیداری اما کاش او خواب راحتی داشته باشد...

داستان های خواب زده نویسنده: vafa
ZibaMatn.IR

____vafa____ ارسال شده توسط
____vafa____


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید


انتشار متن در زیبامتن