کاج هایِ سپیدپوش
صدایِ قیل و قال کلاغ ها مرا به خود می آورد
از جا می پرم،
گویی صد سالی به خواب رفته بودم
نگاهم میفتد به بسته یِ سرترالینِ رویِ میز
با خود کلنجار می روم که کُلِ بسته را یک جا سر ریز کنم در حلقم و به خوابی عمیق فرو روم
در همین گیر و دارها هستم که دوباره کلاغ ها شلوغ می کنند،کوچه را رویِ سرشان گذاشته اند
دانه ای قرص را در کف دست می اندازم
و بی اراده می روم به سال هایی نه چندان دور
به روزی که نفهمیدم چگونه مسیرِ خانه تا مترویِ لعنتیِ جهاد را پیمودم
به پاهایی که گویی سُرب در آن ها ریخته بودند و کِشان کِشان پیکری خسته را با خود حمل می کردند
به نفس هایِ به شماره افتاده ای که دلشان میخواست برایِ همیشه فرو روند و دیگر هرگز باز نیایند
به سرمایِ خشک و نفس گیرِ آخرین روزهایِ آذرماه
به آخرین قرار، به آخرین نگاه ها، به آخرین بوسه و آخرین…
با همین افکار به زحمت از جا بلند می شوم و به سمتِ پنجره می روم
به خیالم هنوز هم پائیز است
با بی میلیِ تمام پرده را کنار می زنم و در همان حال نیز به سرترالینی که در کفِ دستم عرق کرده می نگرم؛
به خود می گویم ای کاش به جایِ این قرصِ لعنتی کسی بود که دلم به بودنش قرص می شد
کسی که نمی رفت تا دنیا و رویاهایم را رویِ سرم آوار کند
کسی که پایِ رفتن و آمدن نداشت تا دلِ بیچاره اَم را دچارِ سردرگمی کند
کسی که بودنش، ماندنش جایِ تمامِ سرترالین ها و فلوکستین هایِ عالم را می گرفت
و نگاهم میفتد به کوچه؛
به کوچه ای که سپیدپوش است
به کاج هایِ برفیِ رویایی که مرا می برند به سالهایِ زیبایِ کودکی
بی اراده لبخندی بر لبانم می نشیند و خیالم راحت می شود که حالا دیگر روزهاست پائیز رفته.
✍شیما رحمانی
ZibaMatn.IR