خواست سرش را بچرخاند و مکانی که اکنون درون آن است را وارسی کند، اما نتوانست!سرش سنگین بود، گویی گردنش قفل و چشم های کنجکاو و بیقرار او جز نور سفید رو به رو ، اجازه ی دیدن اطراف را نداشت.
خود را تسلیم قفلی که تنها آن را حس میکرد و وجود خارجی نداشت کرد. با تمام وجود با همان زاویه دید که تغییر آن دست خودش نبود به سمت نور شروع به راه رفتن کرد .
نور اورا به سمت خودش میخواند، درمیان تاریکی گام هایش را بلند تر کرد، به گام هایش شتاب داد و دوید...
پای نحیفش مدت ها بود رنگ دویدن را به خود ندیده بود!
گیسوانش در باد رها و صورتش از شتاب دویدن و آن نور خیره کننده در هم کشیده شده بود.
نور ثابت بود اما نمیرسید.
دانه هایی از خاطرات گذشته در ذهنش شروع به جوانه زدن کردند. به یاد نوری افتاد که اتاق تاریک و سرد قلبش را جلا بخشیده بود.آری! نور، نوری آشنا بود.سرعتش را بیشتر کرد اما نمی رسید... دریغ از لحظه یی نزدیک شدن.
کیلومتر ها دویده بود اما خستگی حس نمیکرد. به یاد می آورد، زمزمه میکرد. خودش بود. همان امیدی که ناگهان وارد زندگی اش شد و اورا غرق در محبت خود کرد. همان نور گرم که برخلاف تلألو خورشید که جسمش را گرما میبخشید ، به روحش گرما ی محبت را میچشاند. چیزی فرا تر از تمام نور هایی که دیده بود.
باز چشمانش را بر هم گذاشت. تمام توانش را در پای خویش جمع کرد و با تمام وجود به دویدن ادامه داد و به گذشته فکر کرد.
بار اول وقتی با گله و شکایت از تمام هستی ،هنگامی که از شدت اشک گونه هایش میسوخت و پایان این باران را نمیدانست و سنگی به اندازه تمام تنهایی های جهان بر روی سینه اش سنگینی میکرد، متوجه صدایی شبیه به سلام شد! چه صدای گرمی! چه لحن دلنشینی!
ادامه دارد...
ZibaMatn.IR