از مقابل او گذشتم..
میدانستم او کیست..
اما رفتارم ناآشنا بودنش را نشان میداد..
چشمانم فریاد میزدند تا لحظه ای او را ببینند..
قلبم خود را به دیواره ی قفس میکوبید تا لحظه ای صدای گرومپ گرومپش شنیده شود..
دستانم..
از آن ها نمیگویم..
اما..
مغزم به همه آن ها اخم کرده بود و دستور حرکت به پاهایم داده بود..
پاهایی که هرلحظه امکان داشت بایستند..
ریه هایم..
پس از رد شدن از کنارش..
آن چنان هوا را خارج کرد که گویی تا کنون نفس نکشیده بود...
خوب شد گذشتیم..
نویسنده: vafa \وفا\
ZibaMatn.IR