هوا دیگر رو به سردی میرفت و امروز...
تولدش بود.
دسته گل را از گل فروشی، و کیک را از شیرینی پزی نزدیک به خانه دوستش خرید..
کادو هم..
آماده بود.
همه چیز را در ماشین گذاشت و به راه افتاد.
در راه آهنگ تولدت مبارک را زمزمه میکرد و با لبخند به راه و جاده نگاه میکرد.
رسید..
پیاده شد..
کیک و کادو و دسته گل را روی هم گذاشت و با پا در ماشین را بست و به سختی سوییچ را چرخاند و دکمه قفل مرکزی را فشرد.
قدم میزد و نزدیک میشد و لبخندش عمیق تر میشد..
وارد اتاقش شد و در را به سختی با آرنج باز کرد و لبخندش را محکم تر کرد..
با لبخند و صدایی پرانرژی گفت:
پاشو ببین چی برات خریدم..
کیک و نگا
شکلاتی با توت فرنگیای خوشمزه وسطش
گل و ببین
رز قرمز و رز آبی و رز سیاه
اینم کادوی منتخب من با سلیقه من
البته نمیدونم خوشت میاد یا ن!
منتظر نماند و کیک را از جعبه خارج کرد..
گل را در گلدانش جا داد..
و کادو را خودش باز کرد..
همان لباس مجلسی آبی رنگ..
لباس را بالا گرفت و نشانش داد و گفت:
بیا ببین چی خریدم همون لباسه بود پارسال تو پاساژ دیدیش گفتی چقد قشنگه
یادته؟؟
همون ک بعد پاساژ...
ول کن
رفتم ب ی بدبختی پیداش کردما
نداش ک
باز برات دوخت
فقط ی کم باید وزن زیادتر کنی
از پارسال خیلی لاغرتر شدی
منم باشم ی سال رو تخت بخابم و فقط سرم بم بزنن خب..
ول کن
این لباسه رو میزارم تو کاغذ کادو تا کثیف نشه ی وقت...
ناگهان صدای بوق دستگاه ها بلند شد
سرش را با تعجب و ترس به سمت دستگاه ها چرخاند..
خط صاف چه میگفت این وسط؟
بوق چرا قطع نمیشد؟
پرستاران او را بیرون کردند و احیا را شروع..
اوضاع چقدر متشنج بود..
همه چیز در این صدای بوق گم شده بود
لباس آبی زیر دست و پا لگد مال میشد..
دست دکتر به جعبه کیک خورد و...
فقط گل ها بودند که سالم ماندند..
بوق قطع شد..
اما..
دستگاه چرا خاموش بود؟
ملحفه چه میگفت؟؟؟
روز تولدش زیر ملحفه سفید رفتن چه معنی میداد؟؟
فقط اجازه دادند برای خداحافظی دوباره وارد اتاق شود..
نویسنده: vafa
ZibaMatn.IR