دستِ روزگار، هر دم ؛ میزند به دل ؛ خنجر
یا به دستِ دوستانم ، یا که دشمنی؛ دیگر
بس که خونِ دل خوردم،ازجفا و جور؛ای دوست
می کِشد به سوی دل، غصه بین؛ شبی لشگر
سیلِ اشک ، جاری شد ؛ بر رخِ چو گلگونم
نیمه شب ، بده ای غم ؛ باده ای به یک ساغر
گرچه مونسم حسرت ، گشته ؛ زین سبب نالم
مرغِ غصه می خواند ، در سحر ؛ چنین خوشتر
پیرِ می فروشان را ، من ؛ بگویمش اینک
تا که ، باده ای از غم ؛ او دهد مرا ؛ یکسر
ای خوشا! چنین دردی ، کز غمش ؛ بسوزم من
سَر خوشم ، که می باشد ؛ بر دلم هم او رهبر
بادصبا
ZibaMatn.IR