کاسه صبرم آن قدر پر شد
سنگین شد
که افتاد و شکست....
خدایا می شود دستت را به من بدهی؟
می شود ازین پس دستت، پیمانه صبرم شود؟
می شود حالا که غم تنیده بر سلول سلول تنم،
دردهایم را در پیمانه ات بریزم و تو آن ها را چاره کنی؟
خدایا....
از رگ گردن نزدیکترم چیست؟!
آن را نمی فهمم....
نزدیک تر بیا
قلبم را بفشار در آغوشت
ریسمان کلافگی را از گلویم باز کن.....
دستانت را بده خدای من
کاسه صبرم بدجوری شکسته است....
.
نازی دلنوازی
ZibaMatn.IR