سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
پیراهنم را دوست دارمآستین هایشعطر تو را دارند...
صبحی که با تو آغاز شود،هیچ گاه شب نمی شودو شبی که با تو آغاز شود،مثل صبح روشن است...
چشمانتشبیه عصر های پاییزیستباران می بارداز چشمانت قهوه ای می نوشم......
کاش دنیاآخرین دیدارمان را تکرارحتی اگر کلمه ای حرف نزنیحتی اگر باز همبخواهی بروی...
پاییز استاماتو می آییو بهار را با خود می آوری...
همه آن هایی که مرا می شناسندمی دانند؛که من فقط در تمام عکس هایی که با تو دارمخندیده ام...