چهارشنبه , ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
یاد تو،پیوسته در گذر و تکرار، از سرزمین من است،چون گذر شب و روز،یا چون گذر پاییز و زمستان و بهار و تابستان...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
یاد تو،گاه چون رویش گلی زیباست،بر خاک وجود من،و گاه چون زخمی جانکاه است،بر تن رنجور من...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
از غصّه ها آزرده ام؛از گریه ها پژمرده ام؛از دستِ غم بر گُرده ام،صد زخمِ کاری خورده ام؛امّا هنوز احساس را،دستِ جفا نسپرده ام!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (کوتاه سروده ها)...
بکش دست از سرم یارا؛ بکش یا بر سرم دستیلبالب کن مرا از باده یا خالی کن از مستینوازش کن مرا با مِهر؛ یا... درگیرِ غم ها کنهر آن گونه، که می خواهی، تو با حسّ دلم تا کندلم رقصد به هر سازی، که می سازی برای منفقط باش و، نِما سایه، صفا را بر سرای منشاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک مثنوی),.-~*´¨¯¨*•~-.¸,.-~*´¨¯¨*•~-.¸,.-~*...
یاد تو،گاه چون پروانه ای است،نشسته بر گلبرگ آرامش من،و گاه چون بارش تگرگ است،بر دشت دلتنگی من...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
یاد عشق تو،چون زوزه ی گرگی ست،در سکوت برفی خیال من،و یا چون آتشی شعله ور است،در سرمای تنهایی و تاریک من...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
به یاد انسان های عصر پارینه سنگی،آتشی می افروزم در دهانه ی غاری،در دریاچه ی خیالم، زنی سوار بر پاره تخته ای،به کشف جزیره های دور دست می رود،در پی آزادی...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
حسّ مردادِ عطش:جوششِ موجِ تپش، تکرار شدحسّ مردادِ عطش، تبدار شددخترِ احساسِ رویای دلماز ازل، با مِهرِ تو، بیدار شدمن به دنیا آمدم؛ تا بشنومگرمیِ مهری که با دل، یار شدهُرمِ سینه، آتشی شد پُرشرارسوزشِ نبضِ دلم، بسیار شدلحظه های گرمِ احساساتِ منداغ تر، از بوسه های یار شددر انارستانِ داغ بوسه هاسینه از سرخی، چنان گلنار شدمن چرا بیهوده می گویم سخنوقتی آمالم به روی دار شد؟حیف؛ کآن داغی که گفتم، نیست باسی...
در قمارِ زندگانی شد خُمار/چشمِ احساسی که در ره، تار شد...زهرا حکیمی بافقی (کتاب نوای احساس)...
🌷🌷🌷کجا رفتی کجا ای یار جانیکه رو گردانی و نامهربانیمگر ابروی من محراب تو نیستچرا سویم نمازت را نخوانیشهناز یکتا...
در جنگ نامه ای برایت می نویسم اگر به دستت برسد رد اشکم را وقتی به اسمت رسیدی می بینی که اگر این نامه خاک بود کلماتم بذر میشد و اشکم باران جوانه ای می رویید و تا چشم هایت قد می کشید و بوسه ای بر آنها می نهاد اما در جنگ عقل و احساس نامه ای صادر نمی شود!...
کاش میشد غم هایت را با دست هایم بشورم دور کنم خزان رااز خانه ای که هستیو بدوزم به نگاه هایت شادی راتثبیت کنم خنده هایی بی پایان!بخوانم به گوش هایتاز خوشبختی های زمانو تو همچنان گم شویگم شوی میان عطر و شمیم بارانو دست هایت پر شوداز بوی خوبِ زیستنرعنا ابراهیمی فرد...
در هر بهار، جهان پر از حسرت آزادی می شود، در لحظه ی خیره شدن کرم خاکی، به جرقه ی پرواز پروانه در آسمان صاف. مهدی بابایی( سوشیانت)...
چقدر زجر می کشند شعرهایموقتی اجبار دارم ،کوچکترین حرفهای ساده را ،با لکنت ، در هزار پرده بگویم ..کاش میشد یک سر سوزن ازاحساس شعرهایم را بغل می کردی...بهزادغدیری...
یه جایی از زندگی دلت میخواد روبه روی آدما قرار بگیری و فریاد بزنی که توان شنیدنشونو نداری،یه جایی خسته میشی از تکیه گاه شدن،دلت میخواد خودت تکیه گاهی داشته باشی تا بهش پناه ببری .یه جایی از زندگی باید بری تا ببینی کی برای برگشتت منتظره؟!کی میتونه منتظرت باشه تا حالت خوب بشه؟تا ببینی دوست داشتن کی واقعی بوده؟بدونی آدما میتونن تورو با همه رنج هات دوستت داشته باشن یا نه تو رو صرفا منبعی برای حال خوب خودشون میدونن؟!آره یه وقت هایی باید بری ؛)...
زیباست گلی که: دلِ «تو» هدیه نمود؛هر برگِ گلت، آیه ی عشقی بِسُرود؛یک دفترِ صد برگِ پُر از مهر و وفاست؛کز هر طرفش می شود احساس درود!زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس.🌿❤️🌿...
پُررنگ ترین رنگِ وفا هست دلت؛بی رنگ تر از، آبِ صفا هست دلت؛از جنبه ی احساس و گلِ خوبی و مهر،همواره چه بی رنگ و ریا هست دلت!زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس.🌿❤️🌿...
از رنگ و ریا هیچ نبردی بویی؛با نوگلِ خوبی و صفا هم خویی؛آن قدر، تو بیرنگی و خوبی؛ گلِ من!که احساسِ دلم جز تو نبیند رویی!زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس.🌿❤️🌿...
«تو»، شعرِ دل و شعرِ تمامِ گُلِ عشق؛پیوسته رسد بر تو سلامِ گُلِ عشق؛چون سازِ محبّت، زند احساس و عطش،شعرت بشود حُسنِ ختامِ گُلِ عشق...زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس.🌿❤️🌿...
من؛ همان قارقارِ سوزناکِ کلاغم، بر بلندایِ کاجی خستهحالِ دل را که می داند، جُز کلاغِ کهنسالِ سرگشته ای بنشسته بر بلندایِ کاجی فرتوت، در شهری لُخت و عور و بوران زده؛با چشمانی که دو دو می زنند در پیِ میوه یِ نورَسِ کاجی که دستِ باد با بی رحمیِ تمام از شاخه جدایش کرده؟!...
نبضِ باران را گرفتمتا؛نمیرد رازقی...
شاعرانِ عاشق پیشه یِ خسته دلروزگارِ ملال انگیز، رخوت بار و گَندی ست که؛همهِ مان را شاعر کردهشاعرانی عاشق، شایدم عاشق پیشه؛با معشوق هایی خیالی. می نویسیم، می سُراییم، شاید به چشمِ معشوق یا معشوق هایمان بیاید.معشوق هایی که با آنها عاشقی ها کرده ایم، چه دل ها که نداده و چه قلوه هایی که نستانده ایم.چقدر زیر باران هایِ خیالی شانه به شانه یِ هم قدم زده ایم. در بسترهایِ خیالی همآغوشی کرده ایم. حتی گاهی مادر شده ایم، پدر شده ا...
قطع به یقین؛نه نیوتن کاشف بود، نه گالیله و نه ... و نه ...کاشف؛ کسی ست که عمقِ نگاهت را بکاوَدکاشف؛ کسی ست که در هزارتویِ رگهایِ صوتی اَت غرق شودکاشف؛ کسی ست که تپش هایِ نبضِ ساعدت را زندگی کندکاشف باید؛وجب به وجب از هر کوچه و خیابانِ تنت را بلد باشد، مِترکِشی کرده باشد، باغچه ساخته باشد؛در هر گوشه و کنارِ پیاده روهایت،غرقِ در گلهایِ سرخِ وحشیوپیچک هایی که؛ از دیواره هایِ اندامت بالا رفته باشند کاشف؛ تنه...
من، تو را...میدانی شاید عاشقانه اش این گونه باشد که بگویم؛من تو را در قلبم، در ذهنم،...نگاه داشته ام، به خاطر می آورم؛اما؛ من تو را در جزء جزء اَم بایگانی کرده اَم. در تک تکِ یاخته هایم، در گلبول هایم، حتی در گلبول هایِ سپیدم که گاهی توانِ دفاعیِ شان کم می شود.من تو را در هر تپشِ نبضِ آزاردهنده یِ میگرنم یاد می کنم.من با تو در گوشه کنارِ زخم هایِ اثنی عشرم عکس هایِ یادگاری بسیاری گرفته ام و قول می دهم که برای همیشه در آل...
حتم دارم در این زمانه یِ قیرگون،تُو؛خورشید را به یکباره بلعیده ای که؛این چنین می درخشند چشمانت !...
عزیزِ مهربانم،قولی بمن بده؛که وقتی یکدیگر را دیدیم، با تن و جانِ هم بیگانه نباشیم.می خواهم حلالِ معادله ای دو سویه شویم.تنگ در آغوشم گیری و تنگ در آغوشت گیرم. بفشاری ام و بفشارمت؛آنقدر سخت، آنقدر محکم؛که عبور کنیم از هم. که خود را بیابی در تنم. که خود را بیابم در تنت. که جانم حل شود در جانت. که جانت حل شود در جانم.بگذار این بار شراره هایِ آتشینِ تنت؛ بیدار کند خاکِ سرد و مرده یِ تنم را.بگذار هُرمِ نفس هایت را نفس ب...
تنگیِ شدیدی رو تویِ ریه هام حس میکردم، هوا برام کم بود، نفس برام کم بود، خفگی با اون دوتا دستِ زمختِ هیولاوارش چنبره زده بود دورِ ریه هام، دورِ قلبم، فشار میداد، فشار میداد با نهایت توانش. فشار شدید و شدیدتر شد. احساسِ سبکی کردم، دیدم پاهام رویِ زمین نیستن، باد اومد و تنِ بی روحمُ مثلِ یک تکه کاهِ سبک به رقص درآورد و برد بالا.....+ این بالا همه چیز بهتره، دیگه چیزی غیرِقابلِ تحمل نیست، حتی پایینم ازین بالا قشنگ تر دیده میش...
کلامت؛ مُعجِزی بر باورِ احساسِ یک زنشعری بخوان،مومن به غزل هایت خواهم شد...
یکی از قشنگترین ویژگی های که ازخودم سراغ دارم و دوستش دارم اینهکه آدما رو میبخشم و گذشت میکنماز خطاشون تا کم کم تویِ وجودمسقوط کنن و این باعث حال خوبممیشه ....
این روزها نسبت به یسری از آدم ها، رفتارها،کارها و دغدغه ها،یه حس هایی دارمکه هرچقدربهشون فکر میکنم نمیتونم اسم و عنوانی واسشون پیدا کنم و نه میدونم خوب هستن و نه میدونم بد هستن ولی این حس ها رو جذاب میدونم چون بهم قدرت و شجاعت واسه یسری از مسائل رو میدن و این قسمتشون هم واسم جالبه....
ذهن من متشنج ترین جای جهان است خاطراتت هر روز کودتا می کنندآریا ابراهیمی...
صبح آمده؛ با خنده نموده است: «سلام»/صد پنجره با عشق گشوده است؛ سلام/احساسِ خوشی، داده به دل، دست کنون/رنگِ شبِ تیره، چو زدوده است؛ سلام/شاعر: زهرا حکیمی بافقیکتاب دل گویه های بانوی احساس...
نمی توانی توصیفش کنی! احساسی که به او داری را می گویم.طوری که برای هربار دیدنش بال بال می زنی و از اضطراب فراموشی وعده ی دیدارتان خواب از چشم هایت فراری می شود...!احساس آشنا و در عین حال غریبی ست نه؟عشق را می گویم.افسانه ای شیرین است که هرگز به حقیقت نپیوسته...وفا می کنی و جفا می بینی و باز وفا می کنی! آری تو دیوانه ای...اصلا عشق باید دیوانگی تفسیر شود! با منطق سر لج دارد و احساس را قلقلک می دهد.عاشقان افسانه ای همیشه دیوانه...
🌸بسم الله عشق🌸 من از اغوشِ تو زندگی رو شروع کردم :)همونجایی که چشمای قشنگت مشتاقانه زل زده بود بهم که چشمام باز کنم ...تو اولین نفری بودی که منو دوست داشتیتو اولین نفری بودی که برات خاص بودمخوبی های تو بود که منو ساخت....نگرانی های تو بود که برام ارامش اوردمن بودنم رو از تو دارم مادر♡_به قلم یاس...
خیابان هاوُکوچه ها،بوی پاییز را می داد ومن بی صبرانه منتظرِ آمدنش بودم!...پاییز رسید،امّا او نرسید!؛باران آمد،امّا او نیامد!نمی دانم،ولی شایدهم او ازمسیرِ بهار رفته بود ومن هنوزدرفصلِ خزانِ رفتَنَش معلق مانده بودم!.نویسنده:مهدیه محمدیان...
تو که دستامو میگیری جهان جا میشه تو مشتم چقدر خوبه که میمونه جای حلقه ات رو انگشتم یجوری میزنه قلبم تورو هر لحظه میبینم که حتی باورم میشه دو تا قلبه تویه سینه ام چه احساسی که احساست به احساسم گره خورده همین حس یکی بودن غمارو از دلم برده همون اندازه که هستی همون اندازه خوشحالم کنار تو که دنیامی چقدر بهتر شده حالمبرشی از ترانه...
نمیدانم همه ی هنرمندان مثل من هستند یا من زیادی احساسی هستم .!!!آنقدر احساسی که وقتی قلمو را برمیدارم تمامی ناراحتی و غم هایم از یادم میرود .!! دلم غرق در نقاشی میشود خالی از هر کینه ای .!!چقدر لذت بخش است این حال و این زمان .🦋🦋دلارام امینی🦋🦋...
امشب با شب های قبل، عجیب فرق داشت... دلم برای بودنت، تنگ شده بود! برای آن روزهایی که با بوسه های پی در پی، مرا شیفته ی خود میکردی... شاعر می شدی تا با شعرهایت، حال دل غمگینم را بهبود بخشی! برای روزهایی که وقتی غم داشتم، تو با آغوشت تمامِ غم هایم را به جان میخریدی! وقتی مرا به آغوش می کشیدی؛ گرمی نفس هایت، عطر تنت، حتی گوش دادن به ص...
دلخوشِ شب تاب استپلنگی که به ماه نمی رسد...《طاهره عباسی نژاد》...
من بریدم؛ او برید؛ آنها بریدند از دلموای از این تصریف تلخ و درد ناهنجار من....ط.ع...
روزی خاطره ای میشومدور و پنهاندر گوشه ای از ذهن ها که فقط با یادآوری اش میتوان لبخند زد ولی نه میتوان داشت،نه خواست،نه بوسیدآری همان روزی که دیر است...
حال دلم خوب نیست...منم و یک فنجان چای... تکیه داده ام ،به پشتیِ قدیمیِ قرمز اتاق...چند بیتی شعر سروده اماز برق چشمانش...از سکوت پر از رضایتش...صدای کلاغ های سرگردانبر فراز آسمان خانهخبر از اتفاق غریبی می داد.اتفاق افتاد...آن هم چه افتادنی...همسفر در راه ماند...من ماندم و هزاران راه نرفته..... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
خوب میشی ، زخم هات پانسمان میشن،خنده هات برمیگردن، اشکات پاک میشن،سبز سبز میشی، بوی امید دوباره توی تنتجا خوش میکنه، حالت جوری خوب میشه که همه آرزو میکنن کاش جزوی از تو بودنتو دوباره بدون درد نفس میکشی، سر پا میشی، قوی تر میشی و کم نمیاریتو خوب خوب میشی ، ایران با توام!... تو آزاد میشی....
قدیم ترها ...همیشه علاجی ....برای هر دردی بود؛مثل روغن چرخ خیاطی ...برای ناله های لولای در!مثل دوا گلی ...برای زخم های کودکانه ی سرِ زانو!مثل آغوش مادر بزرگ...برای باریدنِ تمام بغض های جهان...!چقدر دست هایمان خالی شده است!...
کاش شبی بیایدکه با همستاره بِشماریم جایِ غم،آرامش موج بزند بین ماندور شود دلتنگی از دلِ مان...
تا آمدی احساس راهم یادم آوردی عطر وشمیم یاس را هم یادم آوردی تا خواستم شعری بخوانم با خیال توآن لحظه ی حساس را هم یادم آوردیاعظم کلیابیبانوی کاشانی...
زندگی ، بالا وپایین داردآنقدر که گاهی سَرَم گیج میرود اما من! اما من! ﻋﺎﺷﻖ ﺁﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪﺗﺼﺎﺩﻓﯽ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ ﻋﺒﻮﺭ می کنندﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﻟﺒﺨﻨﺪﻡ می شوند.اشک باران...
روزگارمصفحه ی شطرنج استو من آن شاه عاشقی کهبا هر نگاه سرد توکیش می شوماین بار که آمدیبه مرگ تدریجی ام پایان بدهبگو دوستم نداری ومرا مات کنمجید رفیع زاد...
بودنهایی هست که روزها وماه ها ازنبودنشان میگذرد امابرق نگاهشان خنده روی لبشان عطرتنشان همیشه گوشه دلت سوسو میزند ..این بودن دلیلش هنراوست ......
جمعه هامشتاق یک نفسم از تولمس حضورتو کافه ای برای سخن گفتن دست هایمانحواسم پرت موسیقی صدایت شودو پرت نگاهی سرشار از نور عشقبیا که در کنارتهمین حواس پرتی هاستکه تمام دلتنگی غروب جمعه راریشه کن می کندمجید رفیع زاد...