شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
من خودم را پوشیدمفصل نبوددر لباس بی فصلمن تو را سراسر نبودممن تو بودممن تو را خوب گفتمکه گل های شمعدانی را پوشیدماتاق من دیگر سفید استگلدان اکنون خالی استمرا دوست بدارگلدان گل می دهداتاق سفیدتر می شودمرا دوست بدارگلدان گل می دهداتاق سفیدتر می شودمرا دوست بدارمن در اتاق سفیدتو را خفتمتو را پوشیدمسفیدی را صدا نمی کنممرا دوست بدار...
برای زیستن هنوز بهانه دارممن هنوز می توانم به قلبم که فرسوده استفرمان بدهم که تو را دوست داشته باشدبه قلبم فرمان می دهممیوه های زمستانی را برای تابستان ذخیره کنندتو در تابستان از راه برسیسبدهای میوه را که وصیت نامه من استاز زمین بی برکت و فرسوده برداریاز قلب بیمارم می خواهم تا آمدن تو بتپد...
آیا ما سزاوار بودیمتمام خیابان را در باران برویمو در انتهای خیابان کسی در انتظار ما نباشد؟...
بوسیدمشدیگر هراس نداشتمجهان پایان یابدمن از جهان سهمم را گرفته بودم....
شتاب مکنکه ابر بر خانه ات ببارد و عشق در تکه ای نان گم شودهرگز نتوان آدمی را به خانه آورد آدمی در سقوط کلمات سقوط می کند و هنگامی که از زمین برخیزد کلمات نارس را به عابران تعارف می کند آدمی را توانایی عشق نیست در عشق می شکند و می میرد...