چشم تو خواب می رود یا که تو ناز می کنی؟
گوئیکه به تن دور و به دل با یارم
مگذار که غصه در میانت گیرد
عشق جانست عشق تو جان تر
در دل و جان خانه کردی عاقبت
کشاکش هاست در جانم کشنده کیست می دانم
جان فدای یار دل رنجان من
ای دل پاره پاره ام دیدن او است چاره ام
زین همرهانِ سست عناصر دلم گرفت!
گر چنینی، گر چنانی، جان مایی جان جان
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو
چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت
دولت بر ماست چون تو هستی
بر گذشته حسرت آوردن خطاست
جانت بمانا تا ابد ای چشم ما روشن به تو
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست
چنان آمیختم با او که دل با من نیامیزد...
من شبم تو ماه من بر آسمان بی من مرو...
در این سرما و باران یار خوشتر
چه خوش است انتظارِ تو
سر رشتهٔ شادیست خیال خوش تو
ما چارهٔ عالمیم و بیچارهٔ تو
دل چو سوزد ﻻﯾﻖ ﺩﻟﺒﺮ ﺷﻮﺩ