جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
نشان اهل خدا عاشقیست با خود دارکه در مشایخ شهر این نشان نمیبینمبدین دو دیده حیران من هزار افسوسکه با دو آینه رویش عیان نمیبینم...
میشود من به هوای توکمی مست کنمبوسه بر چشم تو و هرچهدر آن هست کنممی شود چشم ببندیو نگاهم نکنیمن خجالت نکشمآنچه نبایست کنم...
شبهای دراز بیشتر بیدارم نزدیک سحر روی به بالین آرممیپندارم که دیده بی دیدن دوستدر خواب رود، خیال میپندارم......! شب بخیر...
تا شهریور روزهای سبزش را در تقویم ، میگُذرانَد ، تو هم بیا...!میترسم ورق ، برگردد ؛روزگار ، آن روی زردش را زودتر نشان بدهد،وَ تو هنوزراهِ رفته را کوتاه نیامده باشی !بیا که بادها دستِ فصل ها را خواندهاند وخبر از پاییزِ زودرس میدهند...!...
ﺍﯼ ﺩﻟﺒﺮ ﻋﻴﺴﯽ ﻧﻔﺲ ﺗﺮﺳﺎﺋﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﺮﻡ ﺷﺒﯽ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺗﺮﺱ ﺁییﮔﻪ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺳﺘﻴﻦ ﭼﺸﻢ ﺗﺮﻡﮔﻪ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺧﺸﮏ ﻣﻦ ﻟﺐ ﺗﺮ ﺳﺎیی...
روزها پُر و خالی میشوندمثل فنجانهایِ چایدر کافههایِ بعد از ظهر...اما...هیچ اتفاقِ خاصی نمیافتداینکه مثلاً تو ناگهان،در آن سوی میز نشسته باشی..!...
وه چه شود اگر شبیبر لب من نهی لبیتا به لب تو بسپرمجان به لب رسیده را...
محبوبِ منبعد از تو گیجمبى قرارمخالى ام منگم بر داربستى از چه خواهد شد؟ چه خواهم کرد؟ آونگم...
گفتی که به وصلم برسی زود مخور غمآری برسم گر ز غمت زنده بمانم...
این که مداوم سرد و گرمش میکنیلیوان چای صبحانه ات نیست کهدل من است میشکند...
صد بار گفتمش وسط حرف من نخندیکبار خنده کرد بیا عاشقش شدم...
چون .... تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید.........
این عصرچقدر غم انگیز استانگاردر تمام قطارها و اتوبوس هاتو!دور می شوی..........
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیمکه در طریقت ما کافریست رنجیدن......
تب کردن تو مردن من هر دو بهانه ست ...عشق است که بین من و تو در تب و تاب است......
تو آزاد نباشی، همه دنیا قفس است...!تا پر و بال تو و راه تماشا بسته ست،هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است...!...
تو در قلب ومن خسته به چاهیگنه از کیست ؟از آن پنجره ی باز ؟از آن لحظه ی آغاز ؟از آن چشم گنه کار ؟از آن لحظه ی دیدار ؟کاش می شد گنه پنجره و لحظه و چشمت ، همه بر دوش بگیرمجای آن یک شب مهتاب ، تو را تنگ در آغوش بگیرم...
به هر کجا که می رومهمیشه می رسم به توببین چگونه می کشیمرا به مسلخ خودم...
لب تر نکن اینقدرکه زجرم بدهی بازیک مرتبه محکمبغلم کن که بمیرم...
همدردی و هم دردی و درمان دل ماای هرچه بلاهرچه جفاهرچه شفاتو...
یک نفر از جنس احساس تو می خواهد دلمیک نفر مثل خودت اصلا تو می خواهد دلم...
آدم ها به کفش ها بی شباهت نیستندکفشی که همیشه پایت را می زندآدمی که همیشه آزارت می دهدهیچ وقت نخواهد فهمید توچه دردی را تحمل کردی تا با اوهمقدم باشی ......
برای ستایش توهمین کلمات روزمره کافی ستهمین که کجا می روی، دلتنگم.برای ستایش توهمین گل و سنگریزه کافی ستتا از تو بتی بسازم....
تو از ایّوب می گویی کهصبرش آن چنان بودَستپُر از بیتابیَم امّاتو از من تاب می خواهیکنارت هستم و عاشق،نفسهایم همه اُمّیدمرا رفته، مرا مُرده،مرا در قاب می خواهی؟...
سلام ای خدای مهربانروزمان شب تاریک می شود اگر چراغ راهمان نباشیو اگر در کوره راه های زندگیراهنمای ما نباشی...
بی تو در این حصار شب سیاهعقده های گریه ی شبانه امدر گلو می شکندشبت بخیر...
عشق یعنی یک حس تازه وقتی که نیازهعشق یعنی لیلی و مجنون یعنی داد بزنم دوست دارم جلوی همه توی خیابونعشق همین که هیچ فکری به جز من، تو سرت نداری...
در ببندید و بگویید که منجز او از همه کس بگسستمکس اگر گفت چرا ؟ باکم نیستفاش گویید که عاشق هستم...
ما سپر انداخته ایم گر تو کمان میکشی...
دریای هستی مناز عشق توست سرشاراین را به یاد بسپار...
رهایت من نخواهم کردرها کن غیر من را تو غیر از من چه میجویی؟تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟...
هوس تو را دارمکه دیوانه ام کنی،با خواندن یک شعرکه مستم کنی با استکانی چایکه خوشبختم کنی با یک بوسه ی بی هوا !فلسفه_نبافم_...هوسِ_زندگی_کرده_ام_با_تو_!بگو_...کنارَت_دقیقا_کجاست_؟!که_زندگی_آنجا_معنا_میگیرد!هوس_کنار_تو_بودن_دارم_!...
ای تف به جهان تا ابد غم بودنای مرگ بر این ساعت بی هم بودن...
من اینجا بس دلم تنگ استهر سازی که می بینم بد آهنگ است...
تو کجایی ؟در گستره ی بی مرز این جهانتو کجایی ؟من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام کنار تومن ایستاده ام برای توتو کجایی ؟...
تو را من چشم در راهم شباهنگامگرم یاد آوری یا نهمن از یادت نمی کاهمتو را من چشم در راهم...
با کدامین شانهبهتر میکنیدیوانه امموی تو شانه کنم یا سر نهی بر شانه ام...
این دل که به یادت همه دم مست و خراب استگر بر سر آغوش تو می بود چه می شد ؟...
این سر که ز اندیشه مرا بر سر زانوستگر بر سر زانوی تو می بود چه می بود؟...
گر تو شیرینِ زمانی ! نظری نیز بہ من کن کہ بہ دیوانگی از عشق تو ... فرهادِ زمانم !...
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا ؟ گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا گر سرم در سر سودات رود نیست عجب سر سودای تو دارم ،غم سر نیست مرا ......
تو دلت دریاست آبی و عمیق دل من یک ماهی قرمز تنگ بلوربگذر این ماهی در دریای مهر تو غوطه ور شود انجا سکنا گزینم برای ابد...
بوی پیراهنی ای باد بیاور ، ور نهغم یوسف بکشد ، عاشق کنعانی را.......
هزار آتش و دود و غم ست و ... نامش عشق هزار درد و دریغ و بلا و ... نامش یار...
در این جادو شب پوشیدهاز برگِ گل کوکب دلم دیوانه بودنبا تو را میخواست ......
ﺩﯾﺪﺍﺭِ ﺗﻮ ﻧﯿﮏ ﻭ ﻫٖﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐِ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﯾﻮﺳﻒِ ﻣﺼﺮﯼ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺷﻬﺮ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ...
صفتِ چراغ داری چو به خانه شب درآییهمه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی شب بخیر...
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست...؟!...
دستت را به من بدهدست های تو با من آشناستای دیر یافته ! با تو سخن می گویم ...زیرا که صدای منبا صدای تو آشناست ......
دلم از نام خزان میلرزدزانکه من زادهی تابستانم!شعر من آتش ِ پنهان ِمن استروز و شب شعله کشد در جانم.میرسد سردی ِ پاییز ِ حیات،تاب ِ این سیل ِ بلاخیزم نیستغنچهام غنچهی نشکفته به کام،طاقت سیلی پاییزم نیست!...