پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ای آنکه پیرم کرده ای دل را ببازم حاضریبه دور چشمت کعبه ای دیگر بسازم حاضریشیرین گهی در پشت نقشی تازه پنهان میشودفرهاد باشم من به نقشت هی بنازم حاضریای که تویی جان و تنم یاد تو هر دم به لبمآتش گرفته حنجرم می سوزد این تن از تبمیوسف و آشفته سرم من خود زلیخا می درمحالا که نازت می خرم ای ماه باشی در شبم...
ای آنکه پیرم کرده ای ، دل من ببازم حاضریبه دور چشمت کعبه ای دیگر بسازم حاضریشیرین خودش را پشت نقشی گاه پنهان میکندفرهاد باشم تا به نقشت من بنازم حاضری...
محکوم به مرگمدر قامت فرهاداو با لب شیرینمرا جان به لبم کرد...
شیرین که شد لیلا مجنون نمی فهمدفرهاد به لیلا .......... شیرین نمی خندد...
شیرینی فرهاد مرا خواهد کشتاز بس که لطیفه گو شده با زن ها ....
دست بیدادگر زمان بشکند که تبر گشت بر تن فرهاد🌾فیروز سمیعی...
بی تو جهان گلهای رنگینی نداردخوشحالی پروانه تضمینی نداردهر روز، روی دورِ تکرار است دنیااین زندگی بالا و پایینی نداردآن سوغم دریاواین سو زخم صخره ستدرد بزرگ موج، تسکینی نداردوقتی اتاق کوچک من خالی از توستدیگر در و دیوار، تزئینی ندارد بی تو شبیه قصه ی شیرین وفرهاداین داستان پایان شیرینی ندارد.رضا حدادیان...
در دوری تو ای بت رنگین کمانمهر چند بسوزم به تو در حال گمانمحال شده ام سیر زخود روی به ما کنتا با طربی دل به سرابی بسپارممجنون تو بودن عجبی اوج عقول استمجنون تر از آنم که به تو دل نسپارمآری تو بگو شک بدهند بر من بیماربیماری تو درد و بلا بود به جانمهرگز که بجز تو به کسی فکر نکردمحاشا که به جز تو به کسی دل بسپارمهرکس که بدیدم بگفتست خراب استای قافله ی عشق بسی مست شرابمحوای جهانی و بیا گول بزن باز ساده تر از آنم که به گولت ن...
شیرین کوه را به فرهاد سپرد و تو فرسنگ را،من مانده ام با تیشه ای که صدایش هیچگاه به گوش ات نرسید....
چقدر خسته ام رفیقفرهاد نیستم که کوه کنده باشم من فقط خودم هستم که از تو دل کنده ام...
شدم مجنون تونشدی لیلی من...شدم فرهاد تونشدی شیرین من...شدم شاملوی قصه هایتدل ندادی...نشدی آیدای من...بگو...شاید دلت قصه ی تازه می خواهد؛پس مینویسم از نو...تو معشوقه باش و منم عاشقو به نامِ عشق می نویسم از عشق؛که هر دَم میگردم به دورتخورشید شدن را که بلدی..؟!پروانه می شوم و شهدِ شیرینِ عشقت را میچشمگل شدن را که بلدی...؟!درِ ظرفِ عشقم را باز میکنم تا هوایش به هوایت برسدنفس کشیدن را که بلدی...؟!ماهی می شوم و با تلاطم...
او مرا مجنون چشمانش کرداما نگاهش رو به فرهاد بود...
عشقدر جان سنگفرهادمی تراشد...
تو شیرینی به پایان تمام قصه ها من همطفیل قصه،فرهادی، ڪه از اسم تو مشهورم...
امسال واسه عید شعر فرهاد و باید اینجوری خوند...بوی ویروس،بوی سوسکبوی ماسک رنگیبوی تند آب و الکلوسط سفره ی نو......
در روزگارانی که شیرینخواب خسرو شاه میبیندفرهاد،تیشه،بیستون،پیکار یعنی چه...؟...
من خداوند بیستون بودمتو به فکر کدام فرهادی؟! ....
فرهادم! اما چند سالی دیر فهمیدمافتاده دست دشمنانم قصر شیرینم......
عاشقی را شرط تنها ناله و فریاد نیستتا کَسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست ...
نانوا هم جوش شیرین می زند بیچاره فرهاد...
صدای تیشه فرهاددوباره میکشد فریادکه ای شیرینتر از جانم چرا بردی مرا از یاد......
ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه دادمن چه بی شرمم که دارم ترزبانی می کنم...
در قلبِ کوچکم فرمانروایی میکنیبدونِ هیچ نائب السلطنه ای!کسی نمیداند...چه لذتی دارد بهترین پادشاهِ تاریخ را داشتناعتراف میکنم دوستت دارم...یک جورِ خاصکمی عاشقتر از حواکمی مجنون تر از لیلاکمی شیرینتر از فرهادوابسته ات شده امآنچنان که ماه به آسمانماهی به دریاو آدمی به نفس وابستگی داردجانانه بگویم عشق جانم، من میخواهتو این خواستنِ ما در این زمانهآغازِ داستانیست عاشقانه......
فردا پس فرداستکه فرهاد استعفا دهدشیرین کناره گیری من و تو نسخه یِ جدیدِ عشقیم...
دل داده ام بر باد،بر هر چه بادابادمجنون تر از لیلیشیرین تر از فرهاد..️️️...
دوست دارمت، یه جورِ خاص کمی عاشقتر از حوا کمی مجنون تر از لیلی کمی شیرین تر از فرهاد...وابسته ات شدم،آنچنان که ماه به آسمان، ماهی به دریا و آدمی به نفس...عشق جان، از تهِ دلم می خواهمت و تو نهایتِ مرد بودن و عاشقی هستی در این آغوشِ من می مانی تا ابد، تا لحظه یِ مرگ...خواستم بگم،فاصله ها اهمیتی ندارند وقتی تو کیلومتر ها دور تر از من به فکرم هستی و من اینجا کیلومتر ها دورتر از تو، عکست را میبوسم...راستی آقا، از همین فا...
همچو فرهاد بود کوه کنی پیشه ی ماکوه ما سینه ی ما ناخن ما تیشه ی ما...
این جا هاے خالے که نبودنت رابه رُخم مے کشندچه مے دانند . .فرهادت شده اَم ، با تمام زنانگے اَمو چه شب ها کهخواب ِ شیرینَت را نمے بینَم . . ....
دل کندن اگر آسان بود فرهاد کوه نمی کند/ دل میکند......
ای کاشای کاش، آدمی وطنش رامثل بنفشهها(در جعبههای خاک)یک روز میتوانستهمراه خویشتن ببرد هر کجا که خواستدر روشنای باراندر آفتاب پاک”...
تو فکر یک سقفم، یک سقف بیروزن یک سقف پابرجا، محکمتر از آهن سقفی که تنپوشِ هراس ما باشه تو سردی شبها، لباس ما باشه...
گر تو شیرینِ زمانی ! نظری نیز بہ من کن کہ بہ دیوانگی از عشق تو ... فرهادِ زمانم !...