شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
هر دو عالم قیمت خود گفته اینرخ بالا کن، که ارزانی هنوز...
روزی که ذره ذره شود استخوان من باشد هنوز در دل تنگم هوای تو...
لذت وَصل نداند مگر آن سوخته ایکه پس از دوریِ بسیار به یاری برسد...
آفاق را گردیده ام، مِهرِ بُتان ورزیده امبسیار خوبان دیده ام، اما تو چیزِ دیگری! ...
ای خوش آن ڪس که شبش تکیه به پهلوی کسی ست..️...
دانا لب تو، اگر ببوسدفتوی ندهد که می حرام است...
گفتی اندر خواب گه گه روی خود بنمایَمتاین سخن بیگانه را گو، کاشنا را خواب نیست.......
ای خوش آن کس که شبش تکیه به پهلوی کسی ست...
دردمند عشق را دارو به جز دیدار نیست...
جانم فدای زلفِ تو آن دم که پُرسَمَت :کاین چیست موی بافته ؟ گویی که دام توست !...
ابر و باران و یارمن و یک زن میانسال عقب تاکسی نشسته بودیم. یک مرد چهل و چند ساله هم جلوی تاکسی کنار راننده پا به سن گذاشته نشسته بود. باران به شدت می بارید و برف پاک کن ماشین با سرعت کار می کرد. زن میانسال گفت: «خدا رو شکر که این بارون اومد والاخفه می شدیم.» راننده پیر گفت: «بارون همه چی را می شوره با خودش می بره... آدمو شاد می کنه.»مردی که جلو نشسته بود زیر لب گفت: «همه رو شاد می کنه جز من.»راننده گفت: «چی گفتین؟» مرد گفت: «بارون م...
ناله را هر چند می خواهم که پنهان بر کشمسینه می گوید که من تنگ آمدم فریاد کن...
بسیار خوبان دیده ام/ اما تو چیز دیگری...
بر خاطر منجمله فراموش و تو یادی ... !...
من در آنکس که تو را بیند و حیران نشود حیرانم...
ای نفس صبحدم ،گر نهی آنجا قدمخسته دلم رابجو، در شِکنِ موی دوستجان بِفِشانم زشوق، در ره باد صباگربرساندبه ما،صبح دمی بوی دوست......
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا ؟گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا گر سرم در سر سودات رود نیست عجب سر سودای تو دارم ،غم سر نیست مرا ......
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا ؟ گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا گر سرم در سر سودات رود نیست عجب سر سودای تو دارم ،غم سر نیست مرا ......