پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
امروزچقدر بوی زندگی می دهیدر این صبحی کهتازه تر از عطر بهار نارنج است!!!از اتاقک شیشه ای عبور کنبیا این سوی ترآسمان به تو چشم دوخته استآغاز تابستان استدلت را پیوند بزن به بلندای البرزبگذار ریشه هایتدر جشن آب وخاک برقصندودستهایت تا دل خورشید پیش برودمنبه نور چیدنت را به تماشا نشسته ام......
وقتی که نیستیماه در کأسه ی آبی که پشت سرت ریختممی افتد و بال بال می زندو دستی بر شانه های تو می گذارمکه برگردیماه که از پشت بام پدرلابه لای البرزجاباز کرده بودبأم به بامحوض به حوضآب به آببه کاسه ی من رسیدهحالا که دوباره ی منماه از پشت شانه اتدست تکان می دهداردیبهشت سور به پا می کندتیرجشن ارش می گیردو سفید رود با ان چین و شکن دامن اشروبه روی تو می رقصدچگونه رد پاهای ماه راتا البرز دنبال کنممن از...