پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آنقدر انس به آن شیرینی لبخندت دارم،که هوس دارم از کندوی عسل لب هایت،به اندازه ی نوک زبانی بچشم و بمیرم...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
از دور ریختن عقایدی که به من تلقین شده بود آرامش مخصوصی در خودم حس میکردم.تنها چیزی که از من دلجویی میکرد امید نیستی پس از مرگ بود!فکر زندگی دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی میکردم، انس نگرفته بودم،دنیای دیگر به چه درد من میخورد؟....
دل بسته شدنحس قشنگی ستولی نه...بگذار که با بی کسی ام انس بگیرم...
دلبسته شدن حس قشنگی است ولی نهبگذار که با بی کسی ام انس بگیرم....
دلبسته شدن حس قشنگیست ولی نه ..بگذار که با بی کسی ام انس بگیرم...
من با چشم ها و لب هایتانس گرفتمچیزی در من فرو کش کردچیزی در من شکفتمن دوباره در گهواره ی کودکی خویش به خواب رفتمو لبخند آن زمانی ام راباز یافتم...