سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
در خویش می سازم تو را ، در خویش ویران می کنممی ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم جانی به تلخی می کَنم ، جسمی به سختی می کشمروزی به آخر می برم ، خوابی پریشان می کنمدر تار و پود عقل و جان ، آب است و آتش، توامانیک روز عاقل می شوم ، یک روز طغیان می کنمیا جان کافر کیش را تا مرز مردن می برمیا عقل دور اندیش را تسلیم شیطان می کنمدیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیستیک عمر زندان توام ، یک عمر کتمان می کنماز عشق از آیین ِتو، از ج...
تمام عاشقان شهر من، انگشتری دارند که نقش خاتمش، ذکرِ: توکلتُ علی الله» است...
آغوش بگشا تا مرا در بر بگیریاز هرم جانسوز تنم آذر بگیرییک شب بیا برروی مرداب خیالمتا بوسه از گلهای نیلوفر بگیریآرام بنشین روی بال خاطراتمتا بر فراز آسمان ها پر بگیرییک عمر بی تردید در مستی بمانیاز شهد لبهایم اگر ساغر بگیریهمچون نگینی بین دستان تو باشمتا دور من را مثل انگشتر بگیری...
بخت،هرجاکه به دست کسی انگشتر داد...بی گمان قسمت انگشت کسی سیگار است...
بخت هر جا که به دست کسی انگشتر دادبی گمان قسمت انگشت کسی سیگار است...