پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
کاش میشد که نگاهم به تو پیوند خوردچشم در چشم توباشد به توسوگند خوردعشق جاری شود از برق نگاه من و تواشک در گوشه ی لب ها گل لبخند خوردسینه از غصه و غم های جهان دور شودقلب چینی صفتم بار دگر بند خوردکاش بین من وتو قفل جدایی شکندجای پاییز به تقویم دل اسفند خورد قامتم سرو شود دست تو پیچک گرددلبم از جام لبت شهدِ می و قند خوردآذر رئیسی...
آغوش بگشا تا مرا در بر بگیریاز هرم جانسوز تنم آذر بگیرییک شب بیا برروی مرداب خیالمتا بوسه از گلهای نیلوفر بگیریآرام بنشین روی بال خاطراتمتا بر فراز آسمان ها پر بگیرییک عمر بی تردید در مستی بمانیاز شهد لبهایم اگر ساغر بگیریهمچون نگینی بین دستان تو باشمتا دور من را مثل انگشتر بگیری...
من دختر بهمنم مرامم عشق استیک مادرو یک زنم مرامم عشق استچون زاده ی سرمای زمستان هستمگل داده به دامنم مرامم عشق استآذر رئیسی...
وقتی که تنهایی دلت یک مرد می خواهدسنگ صبوری محرم و همدرد می خواهدهنگام خشم و فاجعه - در قلب اقیانوس -یک مرغ طوفان زاد و دریاگرد می خواهدمغرور هستند و قوی زنهای با احساسزن بین قلب و عقل شهرآورد می خواهدچون تشنه ای تنها در این صحرای بی پایانتنها فقط یک جرعه آب سرد می خواهدوقتی به تاریکی و تنهایی گرفتاریآزادمردی عاشق و شبگرد می خواهدآه از دلِ وامانده در سلول تنهاییجان را تهی از عاشق توزرد می خواهدآذر رئیسی...
گفتی تو زیبایی ، زیباتر از گل هادر اوج تنهایی،شیداتر از گل هابی شک فریبایی ، خوش قد و بالاییدر چشم من ماندی،رعناتر از گل هاگفتی که لبخندت آرامش جان استمن با تو خندیدم،رسواتر از گل هااز بی کسی شاید آواره ات باشمدر خلوتی گاهی،تنهاتر از گل هامابین صدها گل پنهان اگر باشیدر خاطرم هستی،پیداتر از گل ها...
پسر دوست داشتنی من!تاریخ تولد تو در تقویم ودر یک روز خاص نیست؛ چراکه تو بارها و بارها،هر روز و هر روز در قلب من متولد می شوی.بدنیا آمدن تو دلیل هر تپش قلبم است.دلیل هر تپش قلبم تولدت مبارک.♥️...
گیسویت ای زیبای من ! تفسیر یلدا می کندیک خنده بر لبهای تو دل را چه شیدا می کندچشمان زیبایت شبی بر دیده ام تابید و رفتاما دلم با هجرشان دارد مدارا می کندمهرت درون سینه ام یاد آور صد خاطره ستبا خاطرات رفته ات قلبم چه غوغا می کندفالی زدم بر حافظ و شاخه نبات نامی اشدر بیت بیت هر غزل اسم تو پیدا می کندشاید که روزی عاقبت دل خون شوم از رفتنتدوری تو این چهره را هر لحظه رسوا می کند...
پاییز از دلشوره های دخترش هرسال غمگین استاشکی که می ریزد برای آذرش برگونه آذین استبادی وزید و قاصدک با شاخه ای از دردهایش گفتزردی هر برگی که می افتد زمین داروی تسکین است...
ازتماشای دو چشمان تو سردرگم شدمشور عشقم را ندیدی آخرش دوم شدمناز چشمان تو بدجوری مرا دیوانه کردکه شدم بیچاره و بازیچه ی مردم شدمموج گیسوی بلندم مست شد در دست بادساقه ام خشگیده شد تا خوشه ی گندم شدمبا غرور کاذبت دل را شکستی در خزانمن درخت سرو بودم پای تو هیزم شدمسوختم سرتا به پا در آتش اندوه تودود گشتم زیر طاق آسمانت گم شدم...
در صفحه ی شطرنج دل مات رخ ماهت شدمسرباز عشقت گشتم و یکباره گمراهت شدم...
بی تو تنهایی ودلتنگی و این پنجره ها...گرچه باران زد و سبزند همه منظره هاچتر در دست خیابان به خیابان گشتمتا که خالی شوم از بغض و غم خاطره ها...
هر شب از عشق نشان و خبری می آیددر دل ظلمت هر شب قمری می آیدچشم عاشق نتوانست بر هم بزندبه امیدی که دوباره سحری می آیدشب تاریک گذر کرد و سحر باز آمدباز بر قلب پر از غم شرری می آیدحال امروز گذشت و ره دیروز گرفتشاید از جانب جانان خبری می آیدشب مهتاب شد و ولوله ای برپا شدکز دل خاطره ها همسفری می آید...
من آن آشفته حالی را شبی باز آرزو کردمتو را بین تمام خاطراتم جست وجو کردمشدم لیلا شدی مجنون در این دنیای بی پایانکه شب را در خیال و روز حفظِ آبرو کردمدوباره چشمهایم را برای دیدنت بستمبرای چشمهای تو، نشستم گفت و گو کردمنسیمی می وزید آرام در امواج گیسویمشمیم جان نوازت را شبی مستانه بو کردمدریغا روزشد، زیباترین رویای شب را بردبرای بودن باتو زمان را زیر و رو کردمخودم میدانم این رویا دوباره بر نمیگرددو تنها با غم ودل تنگی ام جانان...
ماه من امشب چرا در آسمانت نیستیدر کجا پنهان شدی در آشیانت نیستیراستی شاید تورا در خاطرم گم کرده اماین چنین آشفته ای درکهکشانت نیستیباز هم با رفتنت شب را پر از غم کرده ایدل به تنهایی سپردی در جهانت نیستیبا همه قهری و از حرف دلم رنجیده ایساربانی خسته ای در کاروانت نیستیخواستم تنهاییت را با خودم قسمت کنمآمدم، اما تو پیش میهمانت نیستی...
امشب میان واژه ها دنبال هم دردممن از مرور خاطرات کهنه دل سردمبا هر سکوت و انزوا در فکر لبخندموقتی که در دیروزها بیهوده می گردمآذر رئیسی...
تمام کوچه های شهرمان را غم گرفتهدرون خانه جای همهمه ماتم گرفتهبرای ما تمام زندگی رنگ خزان استزمین از گریه های نو بهارش نم گرفتهکجای زخم های کهنه را محکم ببندیمکه زخم تازه جان از پیکر آدم گرفتهدوایی را برای دردمان پیدا نکردیمتن از درد زیاد عاجز شده مرهم گرفتهچه طوفان غمی آمد به ویران کردن ماولی انگار ما را غصه دست کم گرفته...
چنان در عشق هاییک طرفهغرق شده ایمکه وقتیبه گذشته فکر می کنیمشرمنده احساسمان می شویم....
پاییز هم از غصه های دخترش هرسال غمگین استاشکی که می ریزد برای آذرش برگونه آذین استبادی وزید و قاصدک با شاخه ای از دردهایش گفتزردی هر برگی که می افتد زمین از بهر تسکین است...
دلتنگ که باشینفس هایتبوی کهنگی می گیرد....
پاییز را فریاد خواهم زد بر خشتهای کهنه ی دیواربر آن سپیدار بلندی که از تاک همسایه شده بیزارپاییز را فریاد خواهم زد با قطره های بارش بارانبر بامهای خانه میبارند من زیر چتری مانده در رگبارپاییز را فریاد خواهم زد در اشکهای کودکی تنهابر آن تن رنجیده و سردش با پای خسته میکند پیکارپاییز را فریاد خواهم زد در کوچه باغی ساکت و آرامبرشاخه ها آواز میخواند ساری که از سرما شده بیدارپاییز را فریاد خواهم زد در ماه مهر بیقراری هابرآن پرستوی قشن...
و من همچنانچشم انتظارعشقی هستمکه تمام زنانگی امرا در وجودش یافته ام...
تا تو را جدی گرفتم بر تنم خنجر زدیعشق را بازیچه کردی بردلم آذر زدیسوختم دراین سکوت و انزوای عاشقیغصه را بر تار و پودم تا رج آخر زدی...