پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دلتنگی زمان نمی شناسد !وقتی می آید همه ات را درگیر می کند .روزها میگذرند و دلتنگی گلویمان را بیشتر می فشارد ..یکی دلتنگ کوچه و خیابان ..آن یکی دلتنگ گذشته ای نه چندان دور و دلخوشی های کوچکش ..من ولی دلتنگیم برای همه ی آدم هاست !برای روزهای خوش گذشته ، خانه ی مادربزرگ و چای قند پهلو .. برای مادرم که بوی قرمه سبزی اش همه جا می پیچید .. برای پدرم که دیگر نیست .. و برای خیلی چیزهای دیگر دلم تنگ است ... !این روزها بیشتر از هر زم...
در این غوغای بی هیاهوی دلم، که پر از تاریکی نا نوشته است؛ سوسوی نوری از شبنم های غمِ قلبم بازتاب شده است...با تمام قدرت چنگ میزنم به چکه ای نور تا شاید از مرداب کدر وجودم بیرون کشانده شوم...ولی مثل یک کوری ام که مقصدش را گم میکند...به دنبال دلیل حواس پرتی ام می گردم...پیدایش کردم...میبینیش؟..درست همان گوشه ی قلبم مثل بچه ای بهانه گیر و منزوی کِز کرده...دلش می خواهد دستی بر سرش کشیده شود،محبتی از روی عشق خالص را تجربه کند،گاهی کو...
باز آمد رمضان وقت نذورات رسیدوای اگر دختر همسایه بیاید چه کنمکاسه ی آش به دستم بدهد خیره شودگر بلرزم، شکند کاسه، بخندد، چه کنم...