در این غوغای بی هیاهوی دلم، که پر از تاریکی نا نوشته است؛ سوسوی نوری از شبنم های غمِ قلبم بازتاب شده است...
با تمام قدرت چنگ میزنم به چکه ای نور تا شاید از مرداب کدر وجودم بیرون کشانده شوم...
ولی مثل یک کوری ام که مقصدش را گم میکند...
به دنبال دلیل حواس پرتی ام می گردم...
پیدایش کردم...
میبینیش؟..
درست همان گوشه ی قلبم مثل بچه ای بهانه گیر و منزوی کِز کرده...
دلش می خواهد دستی بر سرش کشیده شود،
محبتی از روی عشق خالص را تجربه کند،
گاهی کودکانه بخندد...
اما گذر روزگار از او یک مرد خشن ساخته تا برای اینکه ثابت کند بزرگ شده هم دل خودش و هم دل بیچاره ی من را غبارآلود کند...
فکر کنم از این همه رنج و درد روزگار خسته و ناتوان شده...
چشم هایش رنگ خواب به خود گرفته...
دیگر جانی در تن ندارد...
اگر او از میان قلبم برود هیچ کس به جز او نمیتواند دوباره شادی را برایم به ارمغان بیاورد...
به یک معجزه نیاز دارم...
یک معجزه ی وجودی... یعنی معجزه ای که نرگسان دلم را ببوسد و با صدایی خوش آواز آن ها را با شوق از خواب غفلت بیدار کند....
طوری بیدار کند که دیگر هرگز به خواب نروند...
که دیگر هرگز چشمه ی نورِ گم گشته ام را گم نکنم...
تا که به دنبالش بروم تا جایی که به آن برسم...
ZibaMatn.IR