تابستان برفت و جانم از او جدا شد پاییز رسید و غم چو موج بلا شد ای دوست، دلم ز فراق تو تنگ گشت در آینهی اشک، رخسارم هویدا شد
تابستان برفت و دل به شوق تو ماند پاییز رسید و اشک، بر رخ دواند ای یار، دلم به یاد رویت تنگ است چون برگ خزانی که ز شاخ، جدا بماند