در کوچههای خیسِ خاطره با نام تو قدم میزنم... پنجرهها از بوسههای ناتمام میگویند، و برگهای پاییزی عطرت را به یادم میآورند. زمان میگذرد و من هنوز در پی صدای قدمهایت سرگردانم...
**«باران: ترکیبی است از شب و بوی خاک در خمیازه ی پلک تو با پنجره هایی که از فرط انتظار خط خطی اند تا ... در چهار زاویه ی این شیشه راست ترین خطِ تنهای ام را کج کنم»**