مرا دوست بدار
مثل جرعههای آفتاب
که می پاشد
از دهان خورشید
آه...
چشمانت می دانند
نور
از جسارت سایه
در آب و آیینه است
که می شکند
شب را به دندان می گیرم...
اما
از خیالت می ترسم...
باز می کُشد مرا
صدای این دیوارها...
بوی سیب می دهد
هوایت
و باد مسافری
که در این جمعه های نفسگیر
از تمام پنجره های خاطرات
یادت را
با عطر سبز بوسه می اورد
حوالی یِ چشم های توام
نزدیکتر بیا،
خسته ام
از تبانی ات با سایه ام
تو آن صبحی
که آفتابش
روی بند لباس
تاب بازی می کند
برای من
همین یک شاخه ی آفتابگردان
کافی است ...
تو را دوستدارم
چون تکه های الماس
که به آسمان آویزان شده است
تو را دوست دارم
چون کوه
که دشت را محکم به آغوش می کشد
تو اعجاز یک پدیده ای
در خلوت یک رویا...
و در این صبحی که آفتاب
روی بند لباس تاب بازی می کند
برای من همین
یک شاخه ی شمعدانی کافی ست...
و در این صبحی که آفتاب
روی بند لباس تاب بازی می کند
برای من همین
یک شاخه ی شمعدانی کافی ست...
بخاطر تو
پیراهن قرمز می پوشم،
که هر انار دانه شده ای را
می بینی
چشمانم در چشمانت آفتابی
شود...
و من ایمان دارم
که موهای خرمایت
هوش از سر تمام نخلستان
برده است.
سرخی گونه هایت
جای بوسه ی خورشید است
چه شرم به تو می آید
تا میگویم دوستت دارم
سیب گونه ات
سرخ تر می شود
تو برای افسانه هایم
هزار ویک شبی
با من بیا
تا پایان شهرزاد افسانگی ها
سایه ای
روی دیوار لبخند زد
سراسیمه
شیفته ی سایه ات شدم
حتی وقتی ساعت از پیچ وتاب
یک حادثه بر می گشت
من منتظرت بودم....
چیدن خورشید
از بال گنجشکان
در لباس آبی
نام دیگر صبح است
زمین
همیشه بدهکار آسمان است
ماه که در جیبش مُرد
از رونق افتاد
سکه
تا خورشید نمرده
نگاه کن
به پرواز گنجشکهای آبی
ببین پروانه ها
چطور روی بند ساعت
تاب می خورند
حالا که اردیبهشت
از دست زنبقها افتاد
تو با قدمهایت
خواب پروانه ها را
بهم نریز
شاید در گوشه ای از این بهار
سهم من از تو
همان برکه ی خمار آلود باشد...
تو را که سر می کشم
فروردین از انگشتان زمین
می ریزد
بودنت ، حس خوب شمعدانی
بر حوض حیاط است
ومن
مثل باد که بادبادکی را می دزد
زاویه ی افکارم را به سمت سایه ات
می چرخانم
حالا خیالم با این چند شاخه ی
بابونه پر است
حتی لولای پنجره هم
بوی یاس می گیرد،
صبح یعنی همین...
مگر دلتنگی چند کلمه است؟
که آسمان را برهنه می کند
و روی کاغذ می بارد
باور کن که پشت پای تو این باغ
سیب خُشکید...
خوابم را
پرنده ای نوک می زد
تو آمدی و لغزید
بالی بر شانه های پنجره
پرنده که برگها را
زیر رو می کند
دلتنگ است
با آسمانی که شکاف
می خورد انگار،
باز انار حیاط پدربزرگ
شاخه شاخه تَرک خورده
مگر چه رنگی ست
این دلتنگی؟