متن تنهایی غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات تنهایی غمگین
بیابان سرد،
که نفسهایش در گلو میماند،
هوا سنگین است و بیصدا،
همچون دلی که در آن
هیچگاه نسیمی نمیوزد.
پاییز به بهار نرسید،
و سردیِ زمان
در هر لحظه
گنجشکهای دلم را از پرواز بازداشت.
برگهای خشکِ درخت،
در گوشههای این سکوتِ بیپایان،
روی زمین پراکندهاند،
همچون خاطراتِ شکسته...
و من
تنها ماندهام با این غم
که عشق نبودنت را
در هر نفسی حس می کنم
زمان زیادی گذشت تا اینکه فهمیدم همیشه اونی که میخوای نمیشه فهمیدم هر کسی باهاته الزاماً دوستت نیست فهمیدم کسی که تو نگاه اول ازش بدت میاد یه روزی میشه صمیمی ترین دوستت و بلعکس هرکی زبونش نرمه دلش گرم نیست هرکی میخنده بدون درد و غم نیست ظاهر دلیلی...
خوابم زخمی است
خجالت روی شانههایم میافتد
و بوی تو، سرد و نرم، در رگهایم میچرخد
زیر چتر تنهایی
باران را قدم میزنم
بیآن که دفتر خاطراتت تکان بخورد
و من
در میان سکوت
و فاصلهها
به دنبال واژهای میگردم
که دوباره
دستها و بدنهایمان را
به یکدیگر پیوند دهد
در این هوای بی کسی،
کسی بغل نمیکند. خیال تنهای مرا.
رسدآدمی بجایی که بجز خود نبیند
بنگرتا به کجاست رذالت آدمیت
یک عمر چقدر بی تو نفس سخت کشیدم.
بعید است،
موج دلتنگی تو جانم نگیرد.
با تَرَک دلم چه باید کرد
آن هنگامی که تو از پنجره دلم پرواز کردی
گویی سلام تو قایم باشکی بود و من ندانستم
که روزی میبایست تسلیم خداحافظیت شوم
واین اوج لامروتی قصه دلباختگیست
می دانی؟!
از روزی که نگاهت را بردی؛
دیگر هیچ آینه ای
حتی برای لحظه ای
زیبایی ام را باور نکرد!
پشت پنجرهی حنجرهی تنهایی
یک نفر
دارد آه میکشد آرام
نم نم باران
مینوازد گونههای خیسش را
و بغضی سرد
میفشارد گلوی خستهاش را سخت...
پشت پنجرهی حنجرهی تنهایی
یک نفر
تا همیشه
به یاد توست
و بی صدا
اشک میریزد...
عکس هایت هست اما پیشم اینجا نیستی
بودنت حس می شود افسوس پیدا نیستی
سخت ویران کرد ما را جور تنهایی، امان
ای همه آبادی من آه... تنها نیستی
بغضی نهفته، در سراپای نهانم
انگار کن، تنهاترین والِ جهانم
از بس کسی درکم نکرده، هیچگاهی
دل را میانِ آبِ غمها میجهانم
پشت پنجره ی تنهایی
بی قرار و دلتنگ
تا روزی که بیایی
غزل عشق را می نویسم
با هر طلوع و غروب خورشید
پاک می شود
از چهره ی لحظه هایم
رنگِ تنهایی
با طلوعِ دوباره ی صبح
و نغمه ی چکاوکانِ سرمست
که با آمدنِ بهار
همراه نسیمِ صبحگاهی به رقص درآورده اند
یاسهای سفیدِ باغ را
من آن سنگقبر کهنهام
که جز باران کسی به یادم نمیگرید
و جز سکوت کسی نامم را صدا نمیزند
در تب سرد جنون؛
لحظههای بیکسی،
در زمانی که کسی،
آشنای تو نیست؛
بهت و حیرانی و غم،
خانهی قلبت را،
هدف میگیرد سخت،
تکیه بر او بکن!
گاهی
بغضِ لحظههای تنهایی
حسّ ناپیدای انسان را
به منتهای جنون میکشاند...