پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خیالت خیالِ رفتن ندارد …خودت چه ؟ قصد آمدن نداری ؟...
گناهت را که بخشیدم برو باشد خیالت تختفقط این را بدان روی خوشی دیگر نخواهی دید...
ماییمو خیالیار و یک گوشه ی دل...
چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیمیار تنهاماندگان را دم به دم می خواندیمجمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستندما خیال یار خود را پیش خود بنشاندیمساعتی از جوی مهرش آب بر دل می زدیمساعتی زیر درختش میوه می افشاندیمساعتی می کرد بر ما شکر و گوهر نثارساعتی از شکر او ما مگس می راندیمچون خیال او درآمد بر درش دربان شدیمچون خیال او برون شد ما در این درماندیم...