متن روشنایی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات روشنایی
رفتی...
و شب، تمام پنجرههایم را خاموش کرد.
اما هنوز، در دورترین افق،
ستارهای کوچک چشمک میزند.
دلم شکست،
مثل شیشهای در دست باد،
ولی از هر تکهی شکسته،
انعکاسی تازه از نور برمیخیزد.
ای عشق،
اگرچه خاطرهات زخم است،
اما در عمق این زخم،
بذر فردایی روشن جوانه میزند....
ممنونم، منم
در آینهی روزهای خسته،
نامی کوچک،
اما پر از تپشِ سپاس.
منم،
که در سایهی هر غروب،
به روشنایِ هر طلوع،
دست میگذارم بر شانهی جهان
و میگویم:
ممنونم از بودن،
از رفتن،
از آمدن.
ممنونم، منم
که در سکوتِ شب،
صدایم را به ستارهها میسپارم،
تا بدانند...
آنکه باورت نکرد
چون تکهی یخ
در دهانِ رودخانه
خاموش شد،
بیردّی،
بینامی.
تو اما ایستادی،
با چشمانی که هنوز
جرقههای پنهانِ شب را
در خود نگه داشتهاند،
با قلبی
که برای خویش میتپد،
نه برای سایههای دیگران.
عمر،
خطی باریک است
بر شیشهی بخار گرفته،
و تو آموختهای...
اگر درون خود نوری بیابی،
تاریکی جهان نمیتواند تو را ببلعد.
ای واژه های تب دارم
هنوز هم
فکر می کنید
بعد از نیم قرن
پایان همه ی قصه ها
لالایی الوداع ست؟
که از نبود مهتاب
در سوگ خود سیاه پوشیده ام
تا ستاره
در این اوقات خاموشی
دیر کرد کلماتم را
از یاد نبرد
مرا نصیب مداحان مرگ کند...
یادتون باشه!
اگر چه گاهی تکه ابری جلویِ
تابش خورشید رو میگیره
ولی خورشید پابرجاست…
نگذارید لکههایِ اَبرِ غم و مشکلات
مانعِ تابشِ خورشید به زندگیتون بشه
از زندگی لذت ببرید....
دنیا به اندازه ی کافی تاریکه؛
شما چراغ باشید،
بذارید رد مهربونیتون بمونه،
نه زخم رفتاراتون...𓂃
چه آرزویی زیباتر از اینکه آسمان روی سرت همیشه روشن باشد
و لبخندت هرگز از چهرهات رخت نبندد؟
لحظهای که شادی را در دلم کاشتی،
درخشش کوچکش هنوز ادامه دارد…
لحظهای بس کوچک، اما توانی به اندازه یک عمر.
رنگینکمانِ چشمانت نه باران میخواهد
نه آسمانِ صاف.
از نگاهت میجوشد روشناییِ بینامی
که جهان را بیهیچ دلیلی صبح میکند.
من ، تنها
در امتداد آن نور قدمی برمیدارم
و خیال میکنم که شاید یک لحظه
به اندازهی تپشی به تو نزدیک شدهام.
🍂 به من آهسته بگو...
به من آهسته بگو،
که هنوز در این جهانِ پُر زخم،
جایی هست برای دوستداشتن،
برای نفسهای گرم،
برای دلهایی که از رنج نمیرنجد...
به من آهسته بگو،
که عشق هنوز سلام میکند،
و کوچهی ما،
با تمامِ خاکِ بدیها،
راهیست به سمتِ روشنی...
من...
هنوز هم میشود
از پشت ابرها
آسمان را دید
ماه را تماشا کرد
وبه خورشید سلام داد
هنوز هم میشود
با پای برهنه روی علفها
به سراغ روشنایی رفت
گاهی
از لالایی سحر امیز صدایت
می شوم آواز خوان امیدی
که هر شب تار
روشنایی اش را
از فروغ
به عاریه گرفته بود
تا برای ملاقات با محرمانه ترین غزل هایت
تنها
گهواره ی آغوش تو را ببیند
شمع خود را در آیینه دید و آهی کشید که:
•چه حیف اینگونه آب می شوم، هر لحظه سایه ام از قبل کوتاه تر است و غم در دلم موج می زند!
در همین حال، پروانه خنده ای کرد وزمزمه کرد:
•پرتو نور تو گرچه گذراست اما خانه را روشن...
دلِ شب
سنگینتر از خوابِ بیرویاست
و من،
در پناهِ مهتابی که دهان گشوده،
به آسمانِ سیاه مینگرم
که جا نمیشود در دلِ روشنِ من.
الهی،
غم از من بگریزد،
نه با گریه،
که با لبخندِ دلِ عاشق.
الهی،
شب برود،
بیآنکه ردّی بگذارد
بر پنجرههای بستهی خیال.
الهی،
لبخند،...
مستِ رویای توام
پیمانه می خواهم چکار؟
راهِ پر پیچ وُ خمِ
میخانه می خواهم چکار؟
تا سرانگشتِ خیالت
لا به لای زلفم است
این پریشان موج ها را
شانه می خواهم چکار؟
با تو تا دراوجِ دل دادن
شناور می شوم
سرپناه وُ لانه وُ
کاشانه می خواهم چکار؟...
از من شاعر بساز
و روشنایی را به دفترم بیاویز؛
زخم واژهها را ببند
و نپرس که چرا غمگینم؛
زیرا دهان من
سالهاست چهرهام را ترک کرده است...
چشمانت
مثل نسیم صبحگاهی
از لابهلای برگهای نازک بید میگذرد
و صدایت
روی موجهای آرام دریا
لالایی میخواند برای ماهیهای خسته
لبانت
رنگ انار ترکخوردهی پاییز است
وقتی که خورشید
با انگشتان طلاییاش
گونههای آسمان را نوازش میکند
و من
در امتداد نگاهت
مثل پرندهای گمشده
به سمت روشنایی پر...
پختگی امروزت خرمن روزهایی است که فکر میکردی نمیگذرد. به آینهات بگو خانهام از ابرها گذشته، من از تداوم آفتاب میگویم؛
وقتی دستت در دستانم است، جهان آرام میشود.
نگاهت پنجرهای به فردایی روشن است،
و لبخندت مرا به یاد میآورد که زندگی ارزش جنگیدن دارد.
با تو، حتی تاریکی هم راهی به سوی نور پیدا میکند.
در شکافِ شب،
قطرهای از نور،
بر لبهٔ خاموشی میچکد،
آغوشِ نسیم را
پُر میکند با عطرِ فردا...
در ریشههای پنهانِ خاک،
زمزمهای هست،
نجوای باران،
که دلِ بذر را با رؤیای بهار
نوازش میدهد.
امید،
همان شکفتنِ بیهراس است،
که از دلِ تاریکی،
بیدلیل،
بینام،
به روشنایی پناه میآورد...