سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
هوا که سرد می شودبهانه دستم می افتدتا تو را گرمتر از قبل دوست داشته باشم...
هوا که گرم می شودبا یک پیراهن کمتریک پیراهن نزدیک ترتو را بیشتردوست می دارم...
توخوب ترین اتفاق ممکنیوقتی که اول صبحدر یادم می افتی......
آخر هفته که می شودجای خالی ات خالی تر می شودخاطره های نبودنتتنهایی های عقب افتاده ام راتا صبح پُر می کندنه چای دلتنگی از دهن می اُفتدو نه این صندلیدست از نبودنت بر می داردهر جایی تو را کم داردهمه ی آمدن ها تو را کم دارند...
صبح همخواب می ماند ..!وقتی که من ؛برای دوست داشتن توسحرخیز می شوم ......
رفتنتمن را هم بُردامامردی شبیه منهمیشه در ایستگاهمنتظر توست...