پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من از رعد و برق نمی ترسم.اما میان بازوان تو امنیتی هست،که ترس را زیبا می کند....
داستانکپشت پنجره بال بال می زدند پرنده ها..تا دم دمای صبح زدوخورد بود هوا.دل نمی خواست آسمان از خواب بیدار شود.اَبرهای غلیظ سیاه دی.رعد و برق دسترس خیابان.دُرناهای سفید پاره پاره روی روزنامه ها......
عشق گریبانِ ما را خواهد گرفت همانطور که ناگهان قاتلی در پس کوچه ی تاریک به شما هجوم می آورد و هیچ کاری از دستتان ساخته نیست.عشق ما را شوکه کرد درست مانند زمانی که از برقِ تیغه ی چاقو یا رعد و برق شوکه میشویم.میخائیل بولگاکف | مرشد و مارکیتا...
بغض کنیاشکت درنیادمثل این میمونه رعد و برق بزنهبارون نیاد......