سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیالوگ -بنظرت چند سال دیگه فرصت زندگی دارم؟ فرصت اینکه بنده اش باشم. -هیچ کس نمی دونه، قطعا اگرصلاح باشه خودش عمر دوباره بهت هدیه می کنه، خیلیا هستن که لحظه ی مرگشون متوجه این اشتباه می شن. -چه اشتباهی؟-اینکه از فرصت هاشون استفاده نکردن و دیر شد!-آره خب... همیشه زود دیر می شه. 𝐒𝐢𝐦𝐚 𝐌𝐞𝐬𝐡𝐤𝐚𝐭...
پرتوی از روشنادیدی که آخر با غمت همخانه گشتمآواره ی بوم و بر و کاشانه گشتماز خود بریدم تا بگیرم دامنت راناغافل از کل جهان بیگانه گشتمدر شامگاه رقص گیسوی سیاهتافتاده ای در گوشه ی ویرانه گشتمآنشب که یادت را در آغوشم کشیدمبا غمزه ای از نرگست دیوانه گشتمتو پرتوی از روشنا بودی و من همتا صبحدم دور سرت پروانه گشتمجانم فدایت کاش می دیدی چگونهدلداده ی آن دلبر دُر دانه گشتممهری بیافشان طالع سرگشته ام راکز داغ عشقت ...
دوباره یک روز روشنا، سیاهی از خانه میرودبه شعر خود رنگ میزنم، ز آبی آسمان خویش...