پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
از بچگی دوست داشتم آدم نباشم!دوست داشتم روی زمین نباشمقدرت تفکر نداشته باشمدلم میخواد اگر دوباره متولد شدمیا تو آسمون لاجوردی باشم یا قعر دریا،میونِ جلبک ها و خزه هایکی از اون موجودات تک سلولی یا یه مرغ دریاییکاش میشد به هیچی فکر نکرد._نمایش هرکسی یا روز می میرد یا شب من شبانه روز...
فقط می خواهم معجزه امشادی چشم هات باشدمن پیامبر لبخندمخدا کند که با خدا به نتیجه برسیمسجاد افشاریاناسکارلت دهه ی شصت...
آخر کجا روم که یادت نباشدو یادت نیایم؟...
یادته چه ذوقی می کردم وقتی موهاتو می بافتم؟دل گره زده بودم به انتهای بافته ی موهاتبه سربرگرداندنتبه بوسه ای کوتاهبه عمقِ بی پایانِ شادیِ چشم هات......
خواب هایم از عطر تو مى زنندبیدار مى شومدر ، انگار که بگوبد:آرام بخوابی،بوسه بر پیشانى،خداحافظبسته مى شودومن مستِ عطر جامانده ات در خانهبى هوش مى شومدلم میخواهدت یک باربه بیدارى آغوشت شومو بمانى.وقت های رفتندرها موجودات بسیار غم انگیزی اندچون نمی توانند نگهت دارندو من دلم به اندازه تمام درهای غمگین جهان تنگ است...